مليكامليكا، تا این لحظه: 19 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره
محمد حسن و امیر حسنمحمد حسن و امیر حسن، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

ملیکا جون (شروع زندگی جدید مامان و بابا)

6 فروردین و تولد ملیکای عزیزم

۶ فروردین تولد ملیکا جون بود که ما خونه عمه ملیکا بودیم که مصادف شده بود با شنبه اول سال که بعضی ها اعتقاد دارند اگه شنبه اول سال اش رشته درست کنن تا آخر سال رشته کارها تو دستشونه و خلاصه سردرگم نمی شن و عمه ملیکا خانم هم آش درست کرده بود و یه مهمونی کوچیک برای خانم ها گرفته بود و لطف کرد و گفت حالا که همه هستن شما هم یه کیک بگیر و همین جا برای ملیکا تولد بگیریم ما هم که فی البداهه این کار رو کرده بودیم و کیک سه چهار کیلویی نمی شد جایی پیدا کرد سه تا کیک خریدیم و خلاصه تولد گرفتیم ولی خوب به مهمونا نگفتیم که تولده که تو زحمت نیفتن   ملیکا که تولد رو با کادوهاش دوست داره بعد از فوت کردن شمع و خلاصه دست زدن و شعر خوندن ما ...
14 فروردين 1390

به نام خداوند بخشاینده و مهربان

سال نو شروع نو امروز اولین مطلب سال جدید رو دارم می نویسم واقعا توی عید فرصت نکردم بیام اینجا و مطلب بنویسم یه موقع هایی خدا رو شکر می کنم که سرکار میرم چون به نظرم وقتم بیشتر آزاده یا نه بهتر بگم زندگیم برنامه ریزی شده تره خلاصه خبر زیاد دارم هفته اول تهران بودیم و طبق سنوات گذشته دید و بازدیدهای معمول هفته دوم کاشان بودیم البته اونم به نوعی دید و بازدید بود ولی خوب همه دور هم بودیم و خوش گذشت  خونه مادر بزرگ شوهرم و البته از حق نگذریم ما که جونیم (البته خودم رو میگم) حوصله مهمون داری نداریم ولی خدایی از یه مادر بزرگ واقعا نمیشه توقع کرد ولی ما که جز احترام از این مادر بزرگ چیزی ندیدیم همین جا براش...
14 فروردين 1390

آخرین روزهای سال و حرف های من با ملیکا

سال داره به پایان میرسه از یک طرف ناراحت که یک سال گذشت و نمی دونم شاید خیلی خوب ازش استفاده نکردیم یا این که یک سال دیگه هم گذشت و خوب یک سال دیگه پیرتر شدیم ولی از طرف دیگه خوشحال که خوب خوبه که بودیم و یک سال دیگه به عمرمون اضافه شد و بزرگتر شدنت رو دیدم  ملیکا جون خیلی خوشحالم که یک ساله یه عمرت اضافه شده و من شاهد بزرگ شدنت هستم امیدوارم زنده باشم و اون روزی رو ببینم که برای خودت خانمی شدی اون هفته رفته بودیم عروسی وقتی مامان عروس کنار دخترش وایساده بود و دست می زد و برق خوشحالی رو میشد توی چشمش دید اون موقع بود که فهمیدم چقدر دوست دارم تو رو تو لباس عروسی ببینم الان به نظرم این قشنگ ترین قسمته زندگی توئ...
23 اسفند 1389

ملیکا دوست مامان

ملیکا جون هر چی بزرگتر میشی فکر می کنم بهت بیشتر نزدیک میشم هرچند تفاوت سنیمون حدود ۳۰ ساله ولی یه جورایی فکر می کنم دو تا دوستیم باهم یه موقع هایی که ناراحتم و میای با همون زبون بچگیت میگی چی شده مامان چرا ناراحتی؟ و منم تا حدی که متوجه بشی باهات درد دل می کنم و تو هم خوب گوش میدی یه جورایی خوشحال میشم و اون موقع است که میفهمم هم دختر گلم بزرگ شده و هم این که می تونم روت حساب کنم و باهات درددل کنم خیلی دوست دارم وقتی هم که بزرگ شدی و واسه خودت خانم شدی با هم دوست باشیم
15 اسفند 1389

جمعه صبح و بهشت زهرا

جمعه صبح همراه مادرم و شوهر محترم و ملیکا جونم همراه شدیم تا سری به اموات بزنیم چون ممکن بود نتونیم آخر سال بریم خلاصه سر خاک همه اموات رفتیم و اگه به مامانم بود باید کل بهشت زهرا رو می گشتیم مادر بزرگ من سال ۶۸ فوت کرده ولی هنوزم که هنوزه هر وقت یادش می افتم اشک تو چشمام جمع میشه خیلی دوست داشتم الان پیشم بود ولی خوب حیف.......... حالا بماند که ملیکا کلی سوال می کرد و می گفت: این قبر کیه اون قبر کیه و منم بهش توضیح می دادم   سر خاک دایی ام که یک ساله فوت کرده نشسته بودیم که مامانم روضه ترکی می خوند و گریه می کرد و منم به گریه مادرم و خاطراتی که با داییم داشتم افتادم و خلاصه با مامانم کلی گریه کردیم ملیکا که وسط ما...
8 اسفند 1389

ملیکا و سفر حج

۵ فروردین ماه سال ۸۷ برای سفر معنوی زیارت خانه خدا ثبت نام کردیم اسم ملیکا رو هم نوشتیم البته بماند که بانک اشتباه کرد و ما رو تو یک گروه ثبت نام نکرد و فقط اسم ملیکا دراومد اونم اولویت ۳۳ که پارسال نتونستیم بریم وقتی به ملیکا می گفتیم می گفت : خوب تنها میرم!!!!!!!   امسال اولویتمون ۲۴۰ که فکر کنم سال ۹۰ ان شا الله ...........   ملیکا یه روز به مامانم گفت: مامان اکی (اکرم) تو چرا مامان و بابا نداری. مامانم گفت: مامان و بابای من رفتن پیش خدا.   ملیکا که یک دفعه انگار برق گرفتش گفت: مامان اکی، مامان اکی من می خوام برم خونه خدا حتما مامان باباتو میارم مامانم که خنده اش گرفته بود گفت: ...
3 اسفند 1389

ملیکا و (روز عشق)

امروز تو مهد ملیکا روز عشق و صلح و دوستی روز سپندارمزدگان رو جشن گرفته بودند (البته تاریخ اصلیش ۲۹ بهمنه) ولی چون به تعطیلی بر می خورد امروز گرفته بودند. یه جمله ملیکاجونم در مورد عشق: دوست داشتن بهتر از پوله عشق یعنی قلب   امروز صبح هم پافشاری می کرد و می گفت: حتما باید برای آرتین دوستم تو مهد کودک یه هدیه ببرم/ من اونو دوست دارم بعد منم بهش گفتم: ببینم ملیکا جون اون میخواد چی برات بیاره اونم میخواد برات کادو بیاره ملیکا گفت: نه مهم نیست اون برام کادو بیاره مهم اینه که من دوسش دارم و میخوام بهش کادو بدم بعد یه سی کارتون یه کتاب و یه اسباب بازیشو برداشت گفت میخوام اینارو بهش بدم!!!!!!! ...
27 بهمن 1389

ترس از زلزله(اطلاع)

ملیکا جون پانزدهم ماه رمضون بود که زلزله اومد حدود ساعت ۱۱ شب بود که مرکز زلزله رو بیابون های کرمان اعلام کردند. شب قبلش مهمون داشتم و مامانم که آخرین مهمون بود بعد از افطار رفت و من تازه کارام تموم شده بود و روی کاناپه دراز کشیده بودم که متوجه شدم دارم تکون میخورم (آخه من یه پا زلزله سنجم) و دیدم لوستر داره تکون میخوره بعد یهو از جام پریدم و داد زدم : حسین، حسین، (شوهرم) زلزله زلزله و بعد در اتاق رو باز کردم و گفتم بیا فرار کنیم و خلاصه کلی کولی بازی درآوردم.......... و تو هم (ملیکا) داشتی تو آشپزخونه غذا میخوردی که از ترسیدن من تو هم کلی ترسیدی و خلاصه .......... از فرداش یه ترسی تو وجودت موند که نه تنها میخو...
26 بهمن 1389

حرف های یک مادر

ملیکا جون خیلی دوست دارم وقتی بزرگ شدی خیلی خیلی دختر خوبی باشی تو همه چی نمی دونم الان زمونه خیلی بد شده چیزای آدم میبیه و میشنوه که میخواد شاخ دربیاره فقط خدا باید بهمون رحم کنه خیلی دوست دارم الان یه بچه دیگه بیارم آخه همیشه میگن این خودخواهی پدر و مادره که یه بچه میارن بچه ها وقتی بزرگ بشن (تنها میشن) نمی دونم حالا که تو یه دونه ای بزرگ بشی چی میگی از این که یه دونه ای خوشحال میشی؟ یا از اینکه تنهایی ناراحت میشی؟ ولی دختر گلم اینو بدون که من هر چی بودم خودخواه نبودم شاید بشه گفت ترسو بودم ترس از آینده ........................... دوست دارم وقتی اونقدر بزرگ شدی متوجه بشی متوجه منظورم شده باشی ...
24 بهمن 1389