مليكامليكا، تا این لحظه: 19 سال و 3 روز سن داره
محمد حسن و امیر حسنمحمد حسن و امیر حسن، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

ملیکا جون (شروع زندگی جدید مامان و بابا)

مامان ملیکا و دوقلوها

 ملیکا جون مامانو ببخش که این همه وقت برات چیزی ننوشتم اخه خیلی درگیرم البته هردو درگیریم با اومدن این داداش های شیطونت دیگه وقتی برای نوشتن ندارم وگرنه اتفاق های زیادی افتاده که بخوام بنویسم یه طومار میشه ولی این روزها خیلی خوشحالم که تو رو دارم اخه خیلی کمک حال مامانی ان شاالله داداشهات بزرگ میشن جبران میکنن  
15 آذر 1393

ملیکا و داداشی به توان 2

ملیکا و مامان و باباش منتظر نی نی هستن البته به توان 2  اوایل آذر ماه یا اواخر آبان نی نی ها به دنیا میان ملیکا خیلی خوشحاله دائم داره باهاشون حرف میزنه  ملیکا جون وقتی تو    تو دل مامان بودی من خیلی باهات حرف می زدم که وقتی به دنیا اومدی کمتر مادری بود بچشو به اسم صدا بزنه ولی من انقدر ملیکا ملیکا می کردم که همه می گفتن انگار چند ساله این دخترو داشتی  چون وقتی تو دلم بودی و جنسیتت رو فهمیدم اسمت رو انتخاب کردم و شروع کردم به حرف زدن باهات خلاصه این شد که خیلی با هم رفیق شده بودیم  (شاید یه دلیلی که خیلی خیلی حرف میزنی همین باشه)   ولی حالا نمی دونم چرا با این دو تا نی نی (محمدحسن و امیرحسن) حرف...
10 شهريور 1392

مامان تنبل ملیکا

می دونم تو سال جدید اصلا برات هیچی ننوشتم مامان تنبلی بودم شاید وقتی بزرگتر میشید ما هم کمتر بهتون دقت می کنیم تو این مدت اتفاق های زیادی افتاده دیگه واقعا حس می کنم که بزرگ شدی و چقدر زود گذشت امسال میری کلاس سوم قرار بود مدرسه ات رو عوض کنیم به خاطر طرح آموزش و پرورش که منتفی شد و تو خوشحال شدی که از دوستات جدا نمیشی  دیگه تنها تو خونه می مونی و مامان و بابا میان سرکار و این هم یکی از نشانه های بزرگ شدنته البته روزهایی که کلاس زبان داری میای اداره زبان هم ترم 5 هستی    خیلی دوست دارم که یه کلاس ورزشی هم ثبت نام کنم که هنوز موفق نشدم    یه اتفاق خیلی مهم تر این که داری صاحب دو تا داداش میشی البته بماند...
19 تير 1392

تبریک سال نو

سال نومی شود.زمین نفسی دوباره می کشد.برگ ها به رنگ در می آیند و گل ها لبخند می زند و پرنده های خسته بر می گردند و دراین رویش سبز دوباره...من...تو...ما... کجا ایستاده اییم.سهم ما چیست؟... نقش ما چیست؟... پیوند ما در دوباره شدن با کیست؟... زمین سلامت می کنیم و ابرها درودتان باد و چون همیشه امیدوار و سال نومبارک...   یادم باشد که زیبایی های کوچک را دوست بدارم حتی اگر در میان زشتی های بزرگ باشند یادم باشد که دیگران را دوست بدارم آن گونه که هستند ، نه آن گونه که می خواهم باشند یادم باشد که هرگز خود را از دریچه نگاه دیگران ننگرم که من اگر خود با خویشتن آشتی نکنم هیچ شخصی ...
28 اسفند 1391

بزرگ شدی دختر گلم

دیگه کم کم داره عید میاد ٨ سال پیش تو همچین روزهای منتظر اومدنت بودم البته قرار بود اردیبهشت دنیا بیای ولی خوب فروردین اومدی و منو غافلگیر کردی چند روز  پیش گفتی برای درس علومت از عکس های نوزادیت می خوای منم چند تا عکس انتخاب کردم وقتی داشتم به عکس ها نگاه می کردم دیدم چه زود بزرگ شدی از سمت راست اولین عکس ٤٠ روزگی - ٥ ماهگی و ٩ ماهگی یک روزگی ملیکا جونم تو بیمارستان نه ماهگی    و     یک سالگی   تو عکس بالایی ٢ سالته (مهد کودک) عکس های پایین کاشان یک سالگی و دوسال و نیم     ...
5 اسفند 1391

نقاشی

ملیکا جون کلاس نقاشیت تموم شده و ترم زمستون نمی خوام ثبت نامت کنم آخه هوا سرده و مسیرش هم دوره ولی ان شا الله ترم بهار حتما ثبت نامت می کنم مربی نقاشیت می گفت که استعداد داری و ذوق هم از خودت نشون می دی حتما عزیزم ترم بهار ثبت نامت می کنم یکی از نقاشی هاتو  خانم مربی انتخاب کرده برای یه مسابقه که تو ژاپن برگزار میشه ان شا الله برنده بشی ... البته اگه برنده هم نشی اصلا ناراحت نمی شم ....... مامان جون توهم ناراحت نشو  باشه ...............  عزیزم مامان خیلی دوست داره .................. عزیزم دنیا پره از این شکست ها و پیروزی ها عزیزم یاد بگیر از این شکست ها پلی بسازی برای پیروزی های بعدی    این عکس رو هم ...
27 دی 1391

دختر و پدر

  يه دختر به پدري نياز داره   تا ياد بگيره وقتي به اون مي‌گه همه چيز به زودي رو به راه مي‌شه، حتماً مي‌شه.         يه دختر به پدري نياز داره ...   كه به موقع باهاش بخنده. تا يادش بده ارزش اون به عنوان انسان بيشتر از ظاهر و قيافه‌شه. تا اونو به خاطر اشتباهاتش تنبيه نكنه، بلكه يادش بده چطور از اونا درس بگيره.       يه دختر به پدري نياز داره ...   كه هميشه براي بغل كردن و بوسيدنش وقت داشته باشه. كه از اين كه دخترش موقع بازي بي‌هوا كفشاشو لگد كرد، دلخور نشه. كه مطمئن بشه هميشه و در هر وضعيتي درهاي خونه به روش بازه.   &n...
18 دی 1391

زمان

      انگار دنبال ساعت كردن تا صبح ميشه زودي شب ميشه همين جور كه پول ها بي بركت شده انگار زمان هم بي بركت شده از اول هفته تا آخر هفته از اين ماه به اون ماه از اين سال به اون سال   نمي فهميم پنج شنبه جمعه ها چه جوري ميگذره   يادمه بچه كه بوديم مامانم هر هفته ما رو يه جايي مي‌برد يا مهموني خونه مادر بزرگم يا پارك هر هفته يه پارك مي رفتيم كه برامون تنوع داشته باشه!!! تازه خودش هم تك و تنها بدون وسيله 5 تا بچه‌ي قد و نيم قد رو مي‌برد .. كلي بهمون خوش مي‌گذشت   يادمه وقتي هوا سرد مي‌شد و ديگه نمي‌شد زياد پارك بريم يه امامزاده اي بود كه تقريبا نزديك بود مي رفتيم اونج...
20 آذر 1391

مامان پاییزی

مامان پاييزي پاييز فصل پركاريه براي مامان هايي كه سر كار مي رن و بچه مدرسه اي دارن (يا شايد براي من اين جوري باشه) چون روزها كوتاهه و ما كه تمام وقت سر كار هستيم تا مي رسيم خونه شب شده... 6 صبح بيدار ميشم تا صبحونه رو حاضر كنم و با مليكا تقريبا ساعت 7 راهي مدرسه بشيم و مليكا مي ره مدرسه و ما هم طبق معمول اداره. صبح تا ظهر حتما بايد كارهامو انجام بدم چون وقتي مليكا ميرسه يه كم كار كردن سخت ميشه ....... ناهار اداره رو هم كه قطع كردن بايد غذا بياريم و مليكا خانم هم همه چي رو دوست نداره و اگه غذا يه كم بدمزه يا حداقل خوشمزه نباشه، ميگه و نمي خوره.......... تا ساعت 6 هم اداره ............ ساعت شش و نيم به بعد هم ، هم بايد شام درس...
5 مهر 1391