مليكامليكا، تا این لحظه: 19 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره
محمد حسن و امیر حسنمحمد حسن و امیر حسن، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

ملیکا جون (شروع زندگی جدید مامان و بابا)

اولین پست سال جدید

سال نو مبارک   6 فروردین تولد ملیکا جونم بود خدایا خیلی ممنون که این دختر خوشگلو به من دادی شکرت خدا            شکرت خدا                    شکرت خدا درست روز تولد ملیکا جونم بود که از آژانس تماس گرفتند و گفتند سه تا جا خالی شده ما هم خیلی زود دست به کار شدیم و مدارک رو دادیم که اگه ان شا الله قسمتمون بشه 31 خرداد راهی خانه خدا بشیم وقتی برای ثبت نام رفته بودیم باورم نمی شد که واقعا دارم میرم 30 خرداد سالگرد عقدمونه و اول تیر تولد خودم خیلی خوشحالم که درست وسط این دو روز راهی خا...
30 فروردين 1391

ملیکا و آینده

بچه ها با زمان بچگی ما خیلی فرق کردن ولی هر چقدر هم فرق کرده باشن بازم بچه هستن (از جنس بچه) دیروز بعد از ظهر موقعی که ملیکا داشت مشق می نوشت: گفت: مامان معلممون داشت در مورد آینده ما صحبت می کرد و این که ما بزرگ شدیم چه جور مامانایی میشیم منم گفتم خوب عزیزم به شما چی گفت: خیلی ناراحت جواب داد : به من گفت تو بزرگ بشی خیلی مامان خوبی میشی. ولی از ناراحتیش فهمیدم که چیز دیگه ای گفته: بالاخره راستش رو گفت - و با بغض - گفتش خانممون میگه تو بزرگ بشی مامانی میشی که فقط به قر و فرت میرسی و یه مامانی که اصلا به بچه هاش خوب نمیرسه و شلخته پلخته و بعدش گفت: مامان همه دوستام خندیدن  و من خیلی ضایع شدم خیلی از این حرف معلمش...
8 اسفند 1390

آخرین روزهای سال 1390

بالاخره به روزهای پایانی سال ٩٠ هم نزدیک شدیم خدایا امیدوارم بنده خوبی برات بوده باشیم تو این سال خیلی تجربه های تلخ و شیرین رو تجربه کردیم که مهم ترین این تجربه ها کلاس اولی شدن ملیکا خانمه که امیدوارم همیشه موفق باشه.... به آخر سال نزدیک میشیم و منتظر سال جدید سال جدیدی که نمی دونیم چه اتفاق هایی قراره تو سال جدید برامون پیش بیاد امیدوارم برای همه سال خوب و پربرکتی باشه و روزشماری ملیکا خانم که هر روز میگه کی بهار میاد آخه ملیکا جونم ٦ فروردین به دنیا اومده و منتظره بهاره ولی ملیکا جونم امسال دست و دلم به خونه تکونی به خرید عید و این جور چیزها نمیره آخه یه کوچولوی ناز داریم که تو بیمارستانه خدایا ...
2 اسفند 1390

ملیکا در پارک

  ملیکا جون ببخش خیلی دیر به دیر اینجا میام و مطلب میزارم قول میدم از سال جدید خاطرات هر روزت رو بنویسم (قول قول قول) ...
30 بهمن 1390

ملیکا و خاطرات مدرسه و مشق هایش

ملیکا نمی دونم چیکار کنم که مشق نوشتن رو مثل نقاشی کردن دوست داشته باشی خودتم میدونی اگه از صبح تا شب هم نقاشی بکشی خسته نمیشی ولی نمی دونم چرا اینقدر از مشق نوشتن بیزاری دیگه واقعا نمی دونم چیکار کنم؟ یکی از کارهایی که معلمت هم از اون شکایت میکنه اینه که سر کلاس خیلی حرف میزنی و با همون اندک وسایلی که داری همش بازی میکنی !!!!!!!!!!!!وای هر دفعه میام وضعیت درست رو بپرسم خانمتون یه حرفی از تو واسه گفتن داره که واقعا هم لجم درمیاد هم خندم میگیره مثلا اون روز خانمتون میگه " اگه میشه موهاتو کوتاه کنم " میپرسم چرا؟ میگه همش با موهات تو کلاس بازی میکنی و میگی من موهام فره قشنگه!!!!!!!!!!!!!  یا اون روزم گفت: که د...
18 دی 1390

مدرسه عشق

ملیکا جون از این مطلب خیلی خوشم اومد دوست داشتم تو آینده این مطلب رو بخونی موفق باشی دختر گلم مامان و بابا خیلی دوست دارند در مجالي كه برايم باقيست باز همراه شما مدرسه اي مي سازيم كه در آن همواره اول صبح به زباني ساده مهر تدريس كنند و بگويند خدا خالق زيبايي و سراينده ي عشق آفريننده ماست مهربانيست كه ما را به نكويي دانايي زيبايي و به خود مي خواند جنتي دارد نزديك ، زيبا و بزرگ دوزخي دارد – به گمانم - كوچك و بعيد در پي سودايي ست كه ببخشد ما را و بفهماندمان ترس ما بيرون از دايره رحمت اوست   در مجالي كه برايم باقيست باز همراه شما مدرسه اي مي سازيم كه خرد را با عشق علم را با احساس و رياضي را با شعر ...
5 آذر 1390

ملیکای حاضرجواب

ملیکا جون چند وقته حسابی حاضر جواب شده البته خودم متوجه شدم چند هفته پیش مامانم خونمون بود و حرف مکه رفتن افتاد (من و شوهرم و ملیکا اسم نوشتیم برای مکه) و مادرم به من گفت: کاش اسم من رو هم می نوشتید بعد گفت حالا که اسمم رو مکه ننوشتید بیا با هم یه سفر زیارتی سوریه یا کربلا یا حداقل یه مشهد با هم بریم . بعد یه دفعه یادش اومد که پاسپورت نداره و گفت آخرش هم برام پاسپورت نگرفتی؟ ملیکا که توآشپزخونه بود و من اصل فکر نمی کردم حرف های ما رو متوجه میشه یه دفعه اومد و به مامانم گفت : مامان اکی (مامان من) تو خیلی رو داری همش به مامان من میگی تو رو این ور و اونور ببره! من که دیدم مامانم ناراحت شد ملیکا رو بردم تو اتاقش و حسابی دع...
21 آبان 1390

ملیکا و عید قربان

معلم ملیکا در مورد عید قربان صحبت کرده بود ملیکا تا از مدرسه اومد گفت : مامان مامان فردا عیده نه از اون عیدایی که تو عیده!!!!! عید قربانه   بعد در مورد این که خانمشون داستان حضرت ابراهیمو براشون تعریف کرده و در مورد عید قربان صحبت کرده توضیح داد و داستانش رو گفت. البته خیلی بامزه تعریف میکرد. عزیزم ملیکا جون امیدوارم عیدای زیادی رو ببینی همیشه همیشه موفق باشی و از یاد خدا غافل نشی   این عید بزرگ را به همه مسلمان جهان تبریک می گویم
15 آبان 1390

ملیکا و درس و مشق

امروز ٢٥ روز از ماه مهر میگذره و ملیکا کم کم داره یاد میگیره که مهد کودک با مدرسه فرق میکنه (البته هنوز هم تو حال و هوای مهد کودکه) یه روز جلسه اولیا و مربیان بود فکر کنم یک هفته بعد از شروع مدارس بود و مادرا جای بچه ها نشسته بودند و خانم معلم اسم بچه ها رو میخوند و با ما آشنا می شد تا به اسم ملیکا رسید و من دستم رو بلند کردم : گفت ملیکا خوبه ولی خیلی حرف میزنه و تا الان مجبور شدم چهار بار جاشو عوض کنم ولی هر دفعه پیش هر کس میشینه سریع باهاش دوست میشه و شروع میکنه به حرف زدن (این مشکل رو تو مهد کودک هم داشت) و خیلی جالب بود که می گفت بچه هاتون خیلی حرف های گنده گنده میزنن و مثل بزرگها رفتار میکنن دو سه تا مثال زد مثلا گفت بهشون...
25 مهر 1390