مليكامليكا، تا این لحظه: 19 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره
محمد حسن و امیر حسنمحمد حسن و امیر حسن، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

ملیکا جون (شروع زندگی جدید مامان و بابا)

ترس از زلزله(اطلاع)

1389/11/26 16:34
نویسنده : بهار
426 بازدید
اشتراک گذاری

ملیکا جون

پانزدهم ماه رمضون بود که زلزله اومد حدود ساعت ۱۱ شب بود که مرکز زلزله رو بیابون های کرمان اعلام کردند.

شب قبلش مهمون داشتم و مامانم که آخرین مهمون بود بعد از افطار رفت

و من تازه کارام تموم شده بود و روی کاناپه دراز کشیده بودم که متوجه شدم دارم تکون میخورم (آخه من یه پا زلزله سنجم) و دیدم لوستر داره تکون میخوره

بعد یهو از جام پریدم و داد زدم : حسین، حسین، (شوهرم) زلزله زلزله

و بعد در اتاق رو باز کردم و گفتم بیا فرار کنیم و خلاصه کلی کولی بازی درآوردم..........

و تو هم (ملیکا) داشتی تو آشپزخونه غذا میخوردی

که از ترسیدن من تو هم کلی ترسیدی و خلاصه ..........

از فرداش یه ترسی تو وجودت موند که

نه تنها میخوابیدی

نه تنها تو اتاقت می رفتی

نه تنها دستشویی میرفتی

خلاصه کلی ترسو شده بودی

و اگه من می اومدم می خوابیدم انقدر گریه می کردی که بیدار بشم و تا می اومدی خونه لوستر رو نگاه می کردی که ببینی تکون میخوره یا نه

خلاصه خودم کردم که ................

 

با مشاور صحبت کردم :

گفت باید زمان بگذره تا این ترس از وجودش بره اگه نرفت اون وقت باید درمان بشه

البته به مرور زمان ترست کم شد ولی مثل قبل نشدی

تا این که تو مهد کودک مانور زلزله بود

من با مربیت صحبت کردم و مانور را طوری برگزار کردند که مثل بازی باشه و ترس تو از زلزله بریزه

نتیجه اخلاقی:

باید مواظب رفتارهای خود جلوی کودکان باشیم

البته بازم بگم که هنوزم که هنوزه یه ترسی تو وجودت هست 

که امیدوارم رفع بشه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)