مليكامليكا، تا این لحظه: 19 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره
محمد حسن و امیر حسنمحمد حسن و امیر حسن، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

ملیکا جون (شروع زندگی جدید مامان و بابا)

ملیکای صبور (تودار)

هفته پیش (2/2/90) به همراه دوستان و همکارانمون رفته بودیم روستای آجین دوجین که از توابع شهر ساوجبلاغه خانه مادر خانم همکارمان که دستش درد نکنه کلی بهشون زحمت دادیم که یه دختر تقریبا هم سن و سال دختر من داره که با هم دوست هستند ولی از بدشانسی دخترش مریض بود و تب شدیدی داشت ولی چون با ما قرار گذاشته بود دیگه به ما نگفته بود دخترشون (نیکتا) خیلی ضعیفه و منم خیلی دلم به حالش میسوخت و خیلی بغلش کردم و خلاصه خیلی احوالش رو می پرسیدم و وقتی بیدار می شد میگفتم: نیکتا جون حالت خوبه و ملیکا هم تنهایی بازی می کرد و من اصلا فکر نمی کردم شاید حسودی کنه! امروز صبح (18/2/90) صبح که می خواستم ملیکا رو از خواب بیدار کنم داشتم قربون صدقش می رفتم ...
3 مهر 1390

ملیکا و اولین روز مدرسه (جشن شکوفه ها)

امروز ساعت یک ربع به هفت ملیکا رو از خواب بیدار کردم صبحونه خوردیم البته اینم بگم که خودم تا صبح نخوابیدم همش خواب می دیدم که به مدرسه نرسیدم.......... بابای ملیکا برای دختر گلش اسفند دود کرد و ملیکا رو از زیر قرآن رد کردیم ملیکا هم می گفت مامان نمی دونم چرا استرس دارم!!!!!!! خلاصه همگی شور و شوق داشتیم عکس هم انداختیم و خلاصه به سلامتی ملیکا رو راهی مدرسه کردیم البته سه تایی توی مدرسه هم جشن بود و یه نمایش خیلی خنده دار از گروه هنری هفت آسمون که واقعا خنده دار بود و بعد بچه ها کلاس بندی شدند و کلا دو تا کلاس اول دارند که اسم معلم ملیکا خانوم "سعید" هستش و بعدش بچه ها سر کلاس رفتند و با معلم خودشون آشنا شدند و هدیه و گل گرفتن ....
30 شهريور 1390

ملیکا و دندان لق

بالاخره ملیکا دندونش لق شد دندون های پایینش لق شده هر روز جلو آینه وایمیسته و میگه مامان کی دندونم می افته ؟؟؟ ملیکا چون کلا دیر دندون در آورده اولین دندونش رو تو 13 ماهگی دراورده برای همین فکر کنم دندونش هم دیر می افته چون هم سن و سالاش الان دو سه تا دندون هاشون ریخته خلاصه مبارکت باشنه دختر گلم   ...
19 شهريور 1390

ملیکا و ماه رمضون

چند روز پیش ملیکا از من پرسید مامان ماه رمضون کی تموم میشه منم گفتم چند روز دیه حدودا دو سه روز دیگه ملیکا هم گفت: مامان خیلی زود گذشت من که چیزی نفهمیدم اصلا سخت نبود (!!!!!) یه روز هم میخواست روزه بگیره و اصرار داشت که حتما سحر بیدارش کنیم و من هم بیدارش کردم خلاصه خیلی زود بلند شد و اومد سر سفره و جاتون خالی لوبیا پلو داشتیم حدود شیش هفت تا قاشق خورد و یه لیوان آب هم خورد و سریع خوابید فرداش ساعت 10 بیدار شد و گفت مامان صبحونه بده منم گفتم عزیزم مگه روزه نیستی اونم گفت آهان یادم رفته بود ولی بعد از یک ساعت دیگه اومد و گفت مامان من که هنوز به سن تکلیف نرسیدم پس روزه نمی گیرم (!!!!) ...
13 شهريور 1390

ملیکا و دختر عمه اش

بالاخره دختر عمه ملیکا دنیا اومد یه دختر خوشگل   ملیکا که خیلی خوشحاله دوست داره هر روز بره به نی نی عمه سر بزنه ولی خوب نمیشه چون شلوغ میکنه ملیکا که اینقدر شوق و ذوق داره برای اینه که تو فامیل بابای ملیکا تو این چند سال همش پسر دنیا اومده و این دختر خوشگل بعد از چند تا پسر دنیا اومده امیدوارم دوستهای خوبی برای هم باشن    
25 مرداد 1390

مليكا و كلاس اول

بالاخره مليكا رو ثبت نام كردم بعد از كلي پرس و جو در مورد مدرسه هاي دولتي و غيرانتفاعي كه بالاخره تو مدرسه دولتي اسمش رو نوشتم ميگن مدرسه دولتي بهتره خدا كنه   دختر گلم خوب درس بخون باشه دختر گلم   اينترنت وصل بشه بيشتر ميام اينجا و از اتفاق هايي كه افتاده مينويسم متاسفانه اينترنتم قطع شده از همه دوستان هم عذر مي خوام كه دير پيغاماشونو ديدم فعلا باي
18 مرداد 1390

ملیکا و انگشت شصتش

داستان شصت خوردن ملیکا از این جا شروع میشه که .......... چون ملیکا از ٤ ماهگی مهد بود .... و دیگه من  نبودم  که شیرمو بخوره البته مستقیم چون غیر مستقیم شیرمو میخورد و اونم تو شیشه که همیشه با خودم فکر می کردم الان ملیکا تو ذهن کوچیکش چی میگه (چه جوریه که مامانم نیست ولی شیرش هست) خلاصه از اون موقع شروع کرد به شصت خوردن و ما هر چی سعی کردیم پستونک بهش بدیم نخورد که نخورد با دکترش هم مشورت کردیم گفت عیبی نداره بزار بخوره بهش آرامش میده (البته چون پیشش نیستی) ما هم گفتیم بالاخره ترک میکنه خلاصه سرتون رو درد نیارم کلی کار انجام دادم که ملیکا شصتشو ترک کنه ازلاک تلخ گرفته از چسب و باند گرفته تا کلی کارهای دیگه ولی خ...
12 تير 1390

اولین روز تابستان

اولین روز تابستون مصادف با تولد منه (مامان ملیکا) من خودم کلا تولد گرفتنو دوست دارم و تا اونجایی که بتونم تولد کسایی که برام مهمن رو تو ذهنم دارم و بهشون تبریک میگم اگه از افراد خونواده باشن که حتما براشون کادو یا کیک می گیرم. برای بابای ملیکا که امسال (٦ خرداد ماه) بود با اینکه اون روز سردرد (میگرنی) شدید داشتم و هوا هم خیلی گرم بود و جمعه هم بود رفتم بیرون براش کیک و شمع و کادو (یه پیراهن و یه کلاه ) که از کلاه خوشش نیومد گرفتم و اومدم. وقتی از در وارد شدم و منو کیک به دست دید گفت : من که گفتم تولد نمی خوام و یه کم به جای تشکر غرغر کرد (دیگه چیکار میشه کرد) خلاصه یه تولد سه تایی گرفتیم. ولی با این که تولد من یاد بابای ملیکا بود و صبح...
7 تير 1390

عکس های جشن فارغ التحصیلی

بعد از اون همه ماجرا در مورد جشن فارغ التحصیلی ملیکا امروز تازه عکساشو تو کامپیوتر گذاشتم و نگاه کردم بعد از اون اتفاق ها که افتاد مسئول مهد کودک خیلی باهام همدردی کرد و یه جورایی از دل من و ملیکا درآورد به ملیکا گفته بود که تو خیلی خوب سرود خوندی و بلز زدی و براش کادو جداگونه خریده بود ملیکا هم که ذوق می کرد (کاش ما هم مثل بچه ها همه چی رو زود فراموش می کردیم کاشششش) ّولی خوب در کل تجربه خوبی برای من بود همین جا هم از مسئولای مهد کودک تشکر می کنم خلاصه اینم چند تا عکس       ...
31 خرداد 1390