مليكامليكا، تا این لحظه: 19 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره
محمد حسن و امیر حسنمحمد حسن و امیر حسن، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

ملیکا جون (شروع زندگی جدید مامان و بابا)

دعوا کردن

همیشه شعار می دادیم که جلوی بچه ها نباید دعوا کرد ولی خودمون این اشتباهو کردم   و الان پشیمونیم  (دو تایی من و شوشو)   ملیکا جون دیگه قول میدیم جلوت دعوا نکنیم قول قول قول   ...
25 خرداد 1390

جشن فارغ التحصیلی (تبعیض قسمت اول)

دیروز ٢٢ خرداد جشن فارغ التحصیلی ملیکا از مقطع پیش دبستان بود برداشت اول : قبل از رفتن به جشن ملیکا به من گفت: مامان حتما کفش پاشنه بلند میپوشی روسری هم سر میکنی (من هم گفتم چشم) برداشت دوم: ملیکا لباس عروس قرمز پوشید و برای نمایشش هم لباس محلی سفید و مشکی پوشیده بود با یه چارقد. برداشت سوم: ساعت ٤ خیابان ورشو تالار ورشو بودیم صحنه قشنگی بود دخترها لباس عروس قرمز و پسرها هم کت و شلوار البته بعضی ها هم لباسشون فرق داشت!!!! برداشت چهارم: برنامه با اعلام برنامه عمو امین شروع شد و تمام بچه های مهد کودک با هم شعر ای ایران رو خوندن و ملیکای من آخر صف ایستاده بود موقع خوندن این شعر اشکام سرازیر شد و بعد برنامه گروه های سنی دیگ...
25 خرداد 1390

جشن فارغ التحصیلی ( قسمت آخر)

وقتی رسیدیم خونه خیلی ناراحت بودم و یه جورایی عصبی همش یه سری حرفها رو با خودم تکرار می کردم........... فردای روز جشن طاقت نیاوردم و ساعت ١٢ رفتم مهد کودک و با مسئول مهد صحبت کردم و همه حرفهامو بهش زدم بیشترین گله‌ام این بود که گفتم: چرا به ملیکا القا کردید که نمیتونه شعر بخونه و نمیتونه بلز بزنه........ چرا تو این سن اعتماد به نفس بچه ها رو ازشون میگیرید ...................... چرا یه بچه ای رو خیلی مطرح میکنید و یه بچه رو تو حاشیه میبرید .................. که واقعا هیچ جوابی نداشت که بگه ............. شاید حدود ٢ ساعت با هم حرف زدیم و مسئول مهد بیشتر حاشیه رفت ........... و در آخر فقط این حرفو زد که اون برنامه تموم...
25 خرداد 1390

سهم من از مادری

نمی دونم سهمم از مادری چقدره ............ الان که به گذر زمان فکر می کنم .... میبینم که به اندازه ای که باید در حق دخترم مادری می کردنم ... نکردم از چهار ماهگی که مهد کودک بود از ساعت ٨ صبح تا ٤ بعد ازظهر فقط تنها دلخوشیم این بود که شیرخشکیش نکردم .... تا بزرگتر شد و من الان زیاد از بچگیش رو خاطر ندارم چون یادمه که زود می خوابید و کلا بچه آرومی بود الانم نمی دونم چرا زیاد حوصله ندارم از مهد کودک که میاد بیشترین محبتی که بهش می کنم اینه که میبرمش پارک یا خونه مادر بزرگش و یا اینکه موقع خواب براش کتاب بخونم نمی دونم چرا با این که می دونم باید بهش اهمیت بدم .... ولی تا میاد پیشم میگم ملیکا حوصله ندارم تو این چند روز که...
17 خرداد 1390

روز مادر (روز زن)

امروز روزه مادره من این روز رو به همه مادرهای گل تبریک میگم ملیکا دیشب موقعی که داشت بستنی می خورد بهم گفت: مامان فردا میخوام یه چیز خوشمزه برات برای روز مادر بخرم (چون داشت بستنی خوشمزه میخورد به خوردن فکر می کرد) بعد سریع گفت نه مامان یه چیز خوب صبحم از خواب بیدار شد گفت مامان (روزت مبارک) امیدوارم عزیزم خودت هم یه روز مامان بشی (ان شا الله)  
3 خرداد 1390

ملیکا و واکسن و غصه اش

پنج شنبه واکسن ٦ سالگی (ورود به مدرسه) ملیکا رو زدیم که قربونش برم اصلا گریه نکرد ولی دستش تا امروز هم قرمزه و درد میکنه با دکترش صحبت کردم گفت اگه تا فردا ادامه داشت حتما بیار ببینمش که خدا کنه خوب بشه نمی دونم شاید چون بعدش رفت پارک بازی کرد این جوری شد یا نه .................................. خلاصه امروز صبح موقع رفتن به مهد کودک می گفت : مامان بیا به شقایق (دوستش) بگو من واقعا واکسن زدم اون میگه من واکسن نزدم دستم جوش زده (با حالت گریه)   با خودم فکر کردم میگیم خوش به حال بچه ها هیچ غصه ای ندارن ولی خوب اینم غصه ملیکا درسته از نظر ما خیلی کوچیکه ولی موقعی که تعریف میکرد اینقدر ناراحت بود که واقعا براش غصه بود.....
1 خرداد 1390

کاش من جای تو بودم

امروز قراره ملیکا رو از مهد کودک ببرن پارک آب و آتش وقتی بهم گفت: گفتم خوش به حالت ملیکا کاش یه بار هم به ما از محل کار می گفتن امروز کار تعطیله همگی بریم اردو ملیکا هم گفت: مامان خیلی دوست داری بیا ولی خیلی طول میکشه 20 ساعت (!) میشه (حالا برای اینکه منو از سرش باز کنه) گفتم باشه ملیکا من نمیام امروز صبح از خواب بیدار شد ولی خوب برعکس روزهای دیگه اون زودتر از ما بیدار شد (به هوای پارک رفتن) و به من گفت: مامان غصه نخور منم بزرگ بشم میرم سرکار بعد اون وقت بچه مو میبرن پارک منم باید برم سرکار (درست مثل الان تو) غصه نخور!!!!!   ...
6 ارديبهشت 1390

ملیکا و حسش

مکان: منزل اطاق پذیرایی ساعت: حدود ساعت ۹ شب موقعیت: مامان دراز کش جلوی تلویزیون و ملیکا نشسته با مداد رنگی ها بالای سر مامان ملیکا: مامان یه نقاشی چشم ابرو خوشگل برام میکشی مامان ملیکا: ملیکا خسته ام همین الان نشستم حوصله ندارم خودت بکش بعداز حدود ۱۰ دقیقه ملیکا: الان داری تو دلت میگی خوب شد از دستش راحت شدم دیگه اصراری نکرد که برام نقاشی بکش! مامان ملیکا : از کجا فهمیدی! ملیکا: حسم بهم میگه مامان ملیکا: نه اصلا هم این طوری نیست ملیکا: فکر کردی ما بچه ها نمی فهمیم الانم داری تو دلت میگی .............   خلاصه ادامه داشت این حس کردن های ملیکا خانوم ...
31 فروردين 1390

شکر گذاری

پارسال اتفاق های بد و ناراحت کننده زیاد دیدم و شنیدم البته نه برای خودم بیشتر برای اطرافیان و دوستان که ناراحت کننده بود و تا چند وقت فکرم رو به خودش مشغول می کرد و جز تاسف و دلداری دادن کاری نمی شد کرد ........ که خدا ان شا الله به همه صبر و تحمل بده چون بالاخره باید زندگی کرد...   امسال تصمیم گرفتم از نظر مادی چیزی از خدا نخوام و فقط شکر نعمت هاشو به جا بیارم و فقط سر نمازهام شکر نعمت هایی که بهم داده رو دونه دونه بشمرم و ازش تشکر کنم واقعا ما آدم ها خیلی نعمت ها داریم که به نظرمون نمیاد همین جا از اعماق وجودم میگم خدایا شکرت             ...
22 فروردين 1390