ملیکای صبور (تودار)
هفته پیش (2/2/90) به همراه دوستان و همکارانمون رفته بودیم روستای آجین دوجین که از توابع شهر ساوجبلاغه
خانه مادر خانم همکارمان که دستش درد نکنه کلی بهشون زحمت دادیم که یه دختر تقریبا هم سن و سال دختر من داره که با هم دوست هستند ولی از بدشانسی دخترش مریض بود و تب شدیدی داشت ولی چون با ما قرار گذاشته بود دیگه به ما نگفته بود
دخترشون (نیکتا) خیلی ضعیفه و منم خیلی دلم به حالش میسوخت و خیلی بغلش کردم و خلاصه خیلی احوالش رو می پرسیدم و وقتی بیدار می شد میگفتم: نیکتا جون حالت خوبه
و ملیکا هم تنهایی بازی می کرد و من اصلا فکر نمی کردم شاید حسودی کنه!
امروز صبح (18/2/90) صبح که می خواستم ملیکا رو از خواب بیدار کنم داشتم قربون صدقش می رفتم که بیدار بشه
و می گفتم کی عشق مامانشه
که ملیکا یک دفعه سرش رو از زیر پتو دراورد و گفت:
من که عشق تو نیستم
منم گفتم:
چرا دختر گلم تو عشق منی
ملیکام گفت:
نه تو اصلا به من خوبیت نمی کنی
منم گفتم چرا عزیزم
اونم گفت: برای اینکه وقتی آجین دو جین بودیم تو فقط حال نیکتا رو میپرسیدی و اصلا حال منو نمی پرسیدی و فقط به اونخوبیت می کردی
منم گفتم ملیکا جون اون مریض بود تو که مریض نبودی!
ملیکا م گفت: باشه من دخترت که هستم
منم گفتم: حالا چرا تا امروز بهم نگفته بودی
اونم گفت تا امروز داشتم بهش فکر می کردم
تا الان همش دارم فکر می کنم چقدر این بچه توداره و اونجا هیچی نگفت و اصلا به روی خودش نیاورده!
اینم چند تا عکس