اولین روز تابستان
اولین روز تابستون مصادف با تولد منه (مامان ملیکا) من خودم کلا تولد گرفتنو دوست دارم و تا اونجایی که بتونم تولد کسایی که برام مهمن رو تو ذهنم دارم و بهشون تبریک میگم اگه از افراد خونواده باشن که حتما براشون کادو یا کیک می گیرم.
برای بابای ملیکا که امسال (٦ خرداد ماه) بود با اینکه اون روز سردرد (میگرنی) شدید داشتم و هوا هم خیلی گرم بود و جمعه هم بود رفتم بیرون براش کیک و شمع و کادو (یه پیراهن و یه کلاه ) که از کلاه خوشش نیومد گرفتم و اومدم.
وقتی از در وارد شدم و منو کیک به دست دید گفت : من که گفتم تولد نمی خوام و یه کم به جای تشکر غرغر کرد (دیگه چیکار میشه کرد) خلاصه یه تولد سه تایی گرفتیم.
ولی با این که تولد من یاد بابای ملیکا بود و صبحش بهم تبریک گفت (با کمال ناباوری) هیچ چی برام نخرید (البته دروغ نگم اینقدر همکارام بهش گفتن (ما هر دو یک جا کار میکنیم) رفت یه کیک گرفت و با دوستان نوش جان کردم.
ولی اصلا فکر نمی کردم هیچ چیز دیگه ای برام نخریده باشه.
چند روز بعد بالاخره طاقتم طاق شد و بهش گفتم چرا هیچی برام نخریدی؟
اونم گفت : میخوام برات ماشین بخرم به نام خودت!!!!!!!!!!!!!!!!!!
و من هم یا این ضربالمثل افتادم که میگه:
بزک نمیر بهار میاد کمبزه با خیار میاد
اینم از تولد ما (حالا هر وقت ماشین برام خرید میام اینجا میگم)
البته ملیکا برام یه نقاشی قشنگ کشیده بود و یکی از اسباب بازیهاشم برام کادو کرده بود.............. یکی از همکارام هم زحمت کشیده بود یه مانتو برام خریده بود و زن داداشم هم برام یک مجسمه خریده بود که خیلی خوش به حالم شد.
ولی خوب بابای ملیکا ..................................!!!!!