مليكامليكا، تا این لحظه: 19 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره
محمد حسن و امیر حسنمحمد حسن و امیر حسن، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

ملیکا جون (شروع زندگی جدید مامان و بابا)

ملیکا و خاطرات مدرسه و مشق هایش

1390/10/18 15:45
نویسنده : بهار
474 بازدید
اشتراک گذاری

ملیکا نمی دونم چیکار کنم که مشق نوشتن رو مثل نقاشی کردن دوست داشته باشی

خودتم میدونی اگه از صبح تا شب هم نقاشی بکشی خسته نمیشی ولی نمی دونم چرا اینقدر از مشق نوشتن بیزاری

دیگه واقعا نمی دونم چیکار کنم؟

یکی از کارهایی که معلمت هم از اون شکایت میکنه اینه که سر کلاس خیلی حرف میزنی و با همون اندک وسایلی که داری همش بازی میکنی !!!!!!!!!!!!وای

هر دفعه میام وضعیت درست رو بپرسم

خانمتون یه حرفی از تو واسه گفتن داره که واقعا هم لجم درمیاد هم خندم میگیره

مثلا اون روز خانمتون میگه " اگه میشه موهاتو کوتاه کنم "

میپرسم چرا؟

میگه همش با موهات تو کلاس بازی میکنی و میگی من موهام فره قشنگه!!!!!!!!!!!!! 

یا اون روزم گفت:

که داشتی با دوستت حرف میزدی و انگار نه انگار که تو کلاس درسی

خانمتون هم می گفت گوش کردم ببینم چی میگی

به دوستت داشتی میگفتی که من اول لاغر بودم از وقتی عمل کردم چاق شدم باید رژیم بگیرم

و منم توضیح دادم که راست میگه از وقتی که عمل لوزه کرده چاق شده (البته خیلی هم چاق نیستی) من همش بهت میگم هله هوله نخور چاق میشی!!

یا اون روز هم که برات بوت خریده بودیم و برای این که دوستات کفشت رو ببینن رفته بودی روی میز و خانم دیده بود!!!

یا اون روز که کلی منو گذاشتی سرکار و گفتی پدر یکی از هم کلاسی هات مرده و بچه ها اونو مسخره میکردن و میگفتن ما بابا داریم و تو نداری

و تو هم گفتی

که به بچه ها گفتی فضولی نکنن

شاید ما هم یه روز پدر و مادرمون بمیرن

و منم گفتم

ملیکا یه خدا نکنه هم جلوی حرف بزار

و تو هم گفتی نه ممکنه این قضیه برای همه اتفاق بیفته

و گفتی مامان فردا یه کادو بخر من بهش بدم

و منم که اشک تو چشمام جمع شده بود و کلی متاثر شده بودم

و فرداش که اومدم به مدرسه و از خانمتون پرسیدم گفت اصلا همچین اتفاقی برای هیچ کدوم از بچه ها نیفتاده!!!!!!!!!!

خلاصه خیلی اتفاق های دیگه هم افتاده که تو این مدت چون فکرم مشغول بوده ننوشتم

و بعد از این قضایا

امروز که اومده بودم مدرسه

معلمتون گفت که بچه هایی که تو این سن خیال پردازی میکنن و قوه تخیلشون قوی هستش میتونن داستان بنویسن

و از این به بعد تخیل هاتو بنویسم و با یه نقاشی در مورد همون داستان بدم به معلمتون

گفت من اینها رو جمع می کنم و چاپ میکنم.

امیدوارم

شاید یه روز نویسنده شدی عزیزم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان رادمان
28 دی 90 13:32
مرسی عزیزم امیدوارم کردی