مليكامليكا، تا این لحظه: 19 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره
محمد حسن و امیر حسنمحمد حسن و امیر حسن، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

ملیکا جون (شروع زندگی جدید مامان و بابا)

ملیکا و درس و مشق

1390/7/25 18:05
نویسنده : بهار
486 بازدید
اشتراک گذاری

امروز ٢٥ روز از ماه مهر میگذره و ملیکا کم کم داره یاد میگیره که مهد کودک با مدرسه فرق میکنه (البته هنوز هم تو حال و هوای مهد کودکه)

یه روز جلسه اولیا و مربیان بود فکر کنم یک هفته بعد از شروع مدارس بود

و مادرا جای بچه ها نشسته بودند و خانم معلم اسم بچه ها رو میخوند و با ما آشنا می شد تا به اسم ملیکا رسید و من دستم رو بلند کردم :

گفت ملیکا خوبه ولی خیلی حرف میزنه و تا الان مجبور شدم چهار بار جاشو عوض کنم ولی هر دفعه پیش هر کس میشینه سریع باهاش دوست میشه و شروع میکنه به حرف زدن (این مشکل رو تو مهد کودک هم داشت)

و خیلی جالب بود

که می گفت بچه هاتون خیلی حرف های گنده گنده میزنن و مثل بزرگها رفتار میکنن

دو سه تا مثال زد

مثلا گفت بهشون میگم بریم تو حیاط بازی کنیم و با بازی یکی از حروف الفبا رو می خواستم بهشون یاد بدم و دوست داشتم بدو بدو کنن

که یکی از بچه ها گفت خانم من میگرن دارم اگه بدو بدو کنم سر درد میگیرم (فکر کنم اینو ملیکا گفته باشه!!!! چون من خودم میگرن دارم)

یکی از بچه ها گفته بود خانم من پادرد دارم اگه بدو بدو کنم پادرد میگیرم.

یکی دیگه از بچه ها گفته بود خانم مامانم به من گفته زیاد تو آفتاب نباشم خون دماغ میشم.

خلاصه معلم که دیده بود بچه ها از اومدن تو حیاط استقبال نکردن گفته بود خوب بریم توی کلاس

خیلی جالب بود

میگفت وقتی تو کلاس رسیدیم دیدم بچه ها دو به دو نشستن به صحبت کردن

و اینقدر محو صحبت بودند که می گفت تو دلم میگفتم آخه اینا چی بهم میگن!!!!

خلاصه میگفت بچه های این دوره زمونه با بچگی ماها خیلی فرق دارن (البته خوب راست میگه)

 

از گم کردن وسایلم (با اینکه اسمشو روی همه وسایلش نوشتم) پاک کن - لیوان - تراش- و از همه بزرگتر مقنعه

دو سه روز پیش موقع تعطیل شدن از مدرسه رفتم دنبالش که ببینم مقنعه شو می تونم پیدا کنم یا نه

جلو در کلاس منتظر بودم نگاه میکردم ببنیم چیکار میکنه و بچه ها کم و بیش داشتند وسایلشون رو جمع میکردن

خانم معلم هم ته کلاس داشت وسایل رو جمع می کرد

و یه دفعه خانمشون گفت اینجا شده مثل بازار شام

ملیکا هم گفت خانم تازه شده مثل خونه ما خونه ما هم همیشه (بازار شامه اصطلاح پدر ملیکا)

و تازه که خانمشون متوجه من شده بود یه لبخند به من زد

منم گفتم ملیکا بگو که داریم خونه تکونی پاییز رو میکنیم

خلاصه مقنعه رو که پیدا نکردیم

فقط کلی خجالت کشیدیم

 

 

از مشق نوشتن نگم که ملیکا جون چقدر اذیت میکنه

خدا آخر و عاقبت ملیکا و ما رو به خیر کنه (ان شا الله)

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان رادمان
27 مهر 90 11:06
سلام عزيزم- رادمان هم موقع مشق نوشتن اذيت ميكرد كه الآن بهتر شده ولي تا حالا به جز يه دفتر خالي چيزي گم نكرده
اون بازار شام منو كلي خندوند - موفق باشي


ان شا الله همیشه شاد باشید
شما هم موفق باشید