ملیکا و حسش
مکان: منزل اطاق پذیرایی
ساعت: حدود ساعت ۹ شب
موقعیت: مامان دراز کش جلوی تلویزیون و ملیکا نشسته با مداد رنگی ها بالای سر مامان
ملیکا: مامان یه نقاشی چشم ابرو خوشگل برام میکشی
مامان ملیکا: ملیکا خسته ام همین الان نشستم حوصله ندارم خودت بکش
بعداز حدود ۱۰ دقیقه
ملیکا: الان داری تو دلت میگی خوب شد از دستش راحت شدم دیگه اصراری نکرد که برام نقاشی بکش!
مامان ملیکا : از کجا فهمیدی!
ملیکا: حسم بهم میگه
مامان ملیکا: نه اصلا هم این طوری نیست
ملیکا: فکر کردی ما بچه ها نمی فهمیم الانم داری تو دلت میگی .............
خلاصه ادامه داشت این حس کردن های ملیکا خانوم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی