مليكامليكا، تا این لحظه: 19 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره
محمد حسن و امیر حسنمحمد حسن و امیر حسن، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

ملیکا جون (شروع زندگی جدید مامان و بابا)

سهم من از مادری

1390/3/17 17:17
نویسنده : بهار
695 بازدید
اشتراک گذاری

نمی دونم سهمم از مادری چقدره ............

الان که به گذر زمان فکر می کنم .... میبینم که به اندازه ای که باید در حق دخترم مادری می کردنم ... نکردم

از چهار ماهگی که مهد کودک بود از ساعت ٨ صبح تا ٤ بعد ازظهر

فقط تنها دلخوشیم این بود که شیرخشکیش نکردم ....

تا بزرگتر شد و من الان زیاد از بچگیش رو خاطر ندارم چون یادمه که زود می خوابید و کلا بچه آرومی بود

الانم نمی دونم چرا زیاد حوصله ندارم

از مهد کودک که میاد بیشترین محبتی که بهش می کنم اینه که میبرمش پارک یا خونه مادر بزرگش و یا اینکه موقع خواب براش کتاب بخونم

نمی دونم چرا با این که می دونم باید بهش اهمیت بدم .... ولی تا میاد پیشم میگم ملیکا حوصله ندارم

تو این چند روز که تعطیلات بود و تو مسافرت بودیم (شمال)

زیاد بهش توجه کردم دیدم با این که تقریبا بزرگ شده ولی چقدر دوست داره من بغلش کنم بوسش کنم ....

پنج شنبه با هم رفتیم استخر- اینقدر تو استخر منو بوس میکرد - موقعی هم که حاضر شدیم و توی راه بودم یه دفعه دستمو بوس کرد و وقتی نگاش کردم یه لبخند قشنگ زدو گفت (مامان تو خیلی خوبی)

توی راه فکر می کردم این کار لعنتی منو از همه چی انداخته .........

 

صبحونه رو که تو مهد میخوره - ناهارم که توی مهده - یه شام میمونه که یا من رژيمم یا باباش میل نداره توی خونه هم اینقدر کار هستش که دیگه به این نمی رسم که بخوام باهاش بازی کنم

موقعی که نگاش میکنم واقعا نفهمیدم که کی بزرگ شد و بزرگ شدنشو نفهمیدم ....... افسوس

فقط پنج شنبه و جمعه هاست که با همیم که اونم بیشتر اوقات خونه نیستیم.........

حالا واقعا سهم من از مادری همینه ......................

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان ماهان
18 خرداد 90 10:14
ای جانم چقدر مهربونه ملیکا جونم
محمد گیان
23 خرداد 90 12:31
سلام خاله بهار مهربون تورو خدا بیشتر بهش برس خودت که میدونی دخترها چقدر عاطفین
رومینا
23 خرداد 90 15:45
سلام مادری که انقد مهربونه و به سهم خودش از مادر بودن فکر می کنه حما حق مادر بودنشو کامل به جا اورده . وبلاگتون خیلی قشنگ بود.
مامی
30 شهریور 90 11:27
سلام گریم گرفت وقتی خوندم اخه منم همش به همین فکر میکنم از یک ماهگی دخترم و گذاشتم پیشه مامانم از ساعت 2 که میارمش خونه تا 6 می خوابه دوباره بیدار که شد میبرمش بیرون بازم 9 می خوابه روزی 3 ساعت واقعا کافیه بعضی وقتا واسه خودم متاسف میشم امید وارم وقتی بزرگ شد من و ببخشه و تو روحیش تاثیر نذاره این آرزو رو واسه شما هم دارم ممنون
فاطمه چرخی
1 بهمن 90 13:58
مامان جان خوشحالم که خدای مهربون بخاطر قلب مهربونت روزهایی رو برات رغم زد که دخترت بیشتر در کنارت باشه و شاهد رشد و موفقیت هاش باشی الان باید قدر این لحظه ها رو بدونی و بیشتر بهش محبت کنی تا غنی بشه از محبتت و بتونه نسل های آینده رو سیراب کنه در ضمن دیگه اون روزهایی که تو رژیم بودی و باباش میل نداشت گذشته و الان هر سه تایی تخته گاز دارید پیش میرید الحمد لله
پویا
22 دی 91 14:10
من عاشق مامانم هستم .همیشه ازاینکه خدا یه همچین مامانی بهم داده شکر گذارم..