سهم من از مادری
نمی دونم سهمم از مادری چقدره ............
الان که به گذر زمان فکر می کنم .... میبینم که به اندازه ای که باید در حق دخترم مادری می کردنم ... نکردم
از چهار ماهگی که مهد کودک بود از ساعت ٨ صبح تا ٤ بعد ازظهر
فقط تنها دلخوشیم این بود که شیرخشکیش نکردم ....
تا بزرگتر شد و من الان زیاد از بچگیش رو خاطر ندارم چون یادمه که زود می خوابید و کلا بچه آرومی بود
الانم نمی دونم چرا زیاد حوصله ندارم
از مهد کودک که میاد بیشترین محبتی که بهش می کنم اینه که میبرمش پارک یا خونه مادر بزرگش و یا اینکه موقع خواب براش کتاب بخونم
نمی دونم چرا با این که می دونم باید بهش اهمیت بدم .... ولی تا میاد پیشم میگم ملیکا حوصله ندارم
تو این چند روز که تعطیلات بود و تو مسافرت بودیم (شمال)
زیاد بهش توجه کردم دیدم با این که تقریبا بزرگ شده ولی چقدر دوست داره من بغلش کنم بوسش کنم ....
پنج شنبه با هم رفتیم استخر- اینقدر تو استخر منو بوس میکرد - موقعی هم که حاضر شدیم و توی راه بودم یه دفعه دستمو بوس کرد و وقتی نگاش کردم یه لبخند قشنگ زدو گفت (مامان تو خیلی خوبی)
توی راه فکر می کردم این کار لعنتی منو از همه چی انداخته .........
صبحونه رو که تو مهد میخوره - ناهارم که توی مهده - یه شام میمونه که یا من رژيمم یا باباش میل نداره توی خونه هم اینقدر کار هستش که دیگه به این نمی رسم که بخوام باهاش بازی کنم
موقعی که نگاش میکنم واقعا نفهمیدم که کی بزرگ شد و بزرگ شدنشو نفهمیدم ....... افسوس
فقط پنج شنبه و جمعه هاست که با همیم که اونم بیشتر اوقات خونه نیستیم.........
حالا واقعا سهم من از مادری همینه ......................