جشن فارغ التحصیلی ( قسمت آخر)
وقتی رسیدیم خونه خیلی ناراحت بودم و یه جورایی عصبی
همش یه سری حرفها رو با خودم تکرار می کردم...........
فردای روز جشن طاقت نیاوردم و ساعت ١٢ رفتم مهد کودک و با مسئول مهد صحبت کردم
و همه حرفهامو بهش زدم
بیشترین گلهام این بود که گفتم:
چرا به ملیکا القا کردید که نمیتونه شعر بخونه و نمیتونه بلز بزنه........ چرا تو این سن اعتماد به نفس بچه ها رو ازشون میگیرید ...................... چرا یه بچه ای رو خیلی مطرح میکنید و یه بچه رو تو حاشیه میبرید ..................
که واقعا هیچ جوابی نداشت که بگه .............
شاید حدود ٢ ساعت با هم حرف زدیم و مسئول مهد بیشتر حاشیه رفت ...........
و در آخر فقط این حرفو زد که اون برنامه تموم شده ................
حالا هر کاری که بگید من انجام میدم .........................
منم گفتم فکر میکنم و جواب میدم ...........
ولی خوب حیف که خاطره خوشی برام باقی نذاشتن ..............
حالا ازتون خواهش می کنم اگه راهکاری سراغ دارید بنویسید تا این ذهنیت رو من از ذهن ملیکا پاک کنم که نمی تونه یه سری از کارها رو انجام بده ................