مليكامليكا، تا این لحظه: 19 سال و 4 روز سن داره
محمد حسن و امیر حسنمحمد حسن و امیر حسن، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

ملیکا جون (شروع زندگی جدید مامان و بابا)

روز مادر (روز زن)

امروز روزه مادره من این روز رو به همه مادرهای گل تبریک میگم ملیکا دیشب موقعی که داشت بستنی می خورد بهم گفت: مامان فردا میخوام یه چیز خوشمزه برات برای روز مادر بخرم (چون داشت بستنی خوشمزه میخورد به خوردن فکر می کرد) بعد سریع گفت نه مامان یه چیز خوب صبحم از خواب بیدار شد گفت مامان (روزت مبارک) امیدوارم عزیزم خودت هم یه روز مامان بشی (ان شا الله)  
3 خرداد 1390

ملیکا و واکسن و غصه اش

پنج شنبه واکسن ٦ سالگی (ورود به مدرسه) ملیکا رو زدیم که قربونش برم اصلا گریه نکرد ولی دستش تا امروز هم قرمزه و درد میکنه با دکترش صحبت کردم گفت اگه تا فردا ادامه داشت حتما بیار ببینمش که خدا کنه خوب بشه نمی دونم شاید چون بعدش رفت پارک بازی کرد این جوری شد یا نه .................................. خلاصه امروز صبح موقع رفتن به مهد کودک می گفت : مامان بیا به شقایق (دوستش) بگو من واقعا واکسن زدم اون میگه من واکسن نزدم دستم جوش زده (با حالت گریه)   با خودم فکر کردم میگیم خوش به حال بچه ها هیچ غصه ای ندارن ولی خوب اینم غصه ملیکا درسته از نظر ما خیلی کوچیکه ولی موقعی که تعریف میکرد اینقدر ناراحت بود که واقعا براش غصه بود.....
1 خرداد 1390

کاش من جای تو بودم

امروز قراره ملیکا رو از مهد کودک ببرن پارک آب و آتش وقتی بهم گفت: گفتم خوش به حالت ملیکا کاش یه بار هم به ما از محل کار می گفتن امروز کار تعطیله همگی بریم اردو ملیکا هم گفت: مامان خیلی دوست داری بیا ولی خیلی طول میکشه 20 ساعت (!) میشه (حالا برای اینکه منو از سرش باز کنه) گفتم باشه ملیکا من نمیام امروز صبح از خواب بیدار شد ولی خوب برعکس روزهای دیگه اون زودتر از ما بیدار شد (به هوای پارک رفتن) و به من گفت: مامان غصه نخور منم بزرگ بشم میرم سرکار بعد اون وقت بچه مو میبرن پارک منم باید برم سرکار (درست مثل الان تو) غصه نخور!!!!!   ...
6 ارديبهشت 1390

ملیکا و حسش

مکان: منزل اطاق پذیرایی ساعت: حدود ساعت ۹ شب موقعیت: مامان دراز کش جلوی تلویزیون و ملیکا نشسته با مداد رنگی ها بالای سر مامان ملیکا: مامان یه نقاشی چشم ابرو خوشگل برام میکشی مامان ملیکا: ملیکا خسته ام همین الان نشستم حوصله ندارم خودت بکش بعداز حدود ۱۰ دقیقه ملیکا: الان داری تو دلت میگی خوب شد از دستش راحت شدم دیگه اصراری نکرد که برام نقاشی بکش! مامان ملیکا : از کجا فهمیدی! ملیکا: حسم بهم میگه مامان ملیکا: نه اصلا هم این طوری نیست ملیکا: فکر کردی ما بچه ها نمی فهمیم الانم داری تو دلت میگی .............   خلاصه ادامه داشت این حس کردن های ملیکا خانوم ...
31 فروردين 1390

شکر گذاری

پارسال اتفاق های بد و ناراحت کننده زیاد دیدم و شنیدم البته نه برای خودم بیشتر برای اطرافیان و دوستان که ناراحت کننده بود و تا چند وقت فکرم رو به خودش مشغول می کرد و جز تاسف و دلداری دادن کاری نمی شد کرد ........ که خدا ان شا الله به همه صبر و تحمل بده چون بالاخره باید زندگی کرد...   امسال تصمیم گرفتم از نظر مادی چیزی از خدا نخوام و فقط شکر نعمت هاشو به جا بیارم و فقط سر نمازهام شکر نعمت هایی که بهم داده رو دونه دونه بشمرم و ازش تشکر کنم واقعا ما آدم ها خیلی نعمت ها داریم که به نظرمون نمیاد همین جا از اعماق وجودم میگم خدایا شکرت             ...
22 فروردين 1390

6 فروردین و تولد ملیکای عزیزم

۶ فروردین تولد ملیکا جون بود که ما خونه عمه ملیکا بودیم که مصادف شده بود با شنبه اول سال که بعضی ها اعتقاد دارند اگه شنبه اول سال اش رشته درست کنن تا آخر سال رشته کارها تو دستشونه و خلاصه سردرگم نمی شن و عمه ملیکا خانم هم آش درست کرده بود و یه مهمونی کوچیک برای خانم ها گرفته بود و لطف کرد و گفت حالا که همه هستن شما هم یه کیک بگیر و همین جا برای ملیکا تولد بگیریم ما هم که فی البداهه این کار رو کرده بودیم و کیک سه چهار کیلویی نمی شد جایی پیدا کرد سه تا کیک خریدیم و خلاصه تولد گرفتیم ولی خوب به مهمونا نگفتیم که تولده که تو زحمت نیفتن   ملیکا که تولد رو با کادوهاش دوست داره بعد از فوت کردن شمع و خلاصه دست زدن و شعر خوندن ما ...
14 فروردين 1390

به نام خداوند بخشاینده و مهربان

سال نو شروع نو امروز اولین مطلب سال جدید رو دارم می نویسم واقعا توی عید فرصت نکردم بیام اینجا و مطلب بنویسم یه موقع هایی خدا رو شکر می کنم که سرکار میرم چون به نظرم وقتم بیشتر آزاده یا نه بهتر بگم زندگیم برنامه ریزی شده تره خلاصه خبر زیاد دارم هفته اول تهران بودیم و طبق سنوات گذشته دید و بازدیدهای معمول هفته دوم کاشان بودیم البته اونم به نوعی دید و بازدید بود ولی خوب همه دور هم بودیم و خوش گذشت  خونه مادر بزرگ شوهرم و البته از حق نگذریم ما که جونیم (البته خودم رو میگم) حوصله مهمون داری نداریم ولی خدایی از یه مادر بزرگ واقعا نمیشه توقع کرد ولی ما که جز احترام از این مادر بزرگ چیزی ندیدیم همین جا براش...
14 فروردين 1390

آخرین روزهای سال و حرف های من با ملیکا

سال داره به پایان میرسه از یک طرف ناراحت که یک سال گذشت و نمی دونم شاید خیلی خوب ازش استفاده نکردیم یا این که یک سال دیگه هم گذشت و خوب یک سال دیگه پیرتر شدیم ولی از طرف دیگه خوشحال که خوب خوبه که بودیم و یک سال دیگه به عمرمون اضافه شد و بزرگتر شدنت رو دیدم  ملیکا جون خیلی خوشحالم که یک ساله یه عمرت اضافه شده و من شاهد بزرگ شدنت هستم امیدوارم زنده باشم و اون روزی رو ببینم که برای خودت خانمی شدی اون هفته رفته بودیم عروسی وقتی مامان عروس کنار دخترش وایساده بود و دست می زد و برق خوشحالی رو میشد توی چشمش دید اون موقع بود که فهمیدم چقدر دوست دارم تو رو تو لباس عروسی ببینم الان به نظرم این قشنگ ترین قسمته زندگی توئ...
23 اسفند 1389

ملیکا دوست مامان

ملیکا جون هر چی بزرگتر میشی فکر می کنم بهت بیشتر نزدیک میشم هرچند تفاوت سنیمون حدود ۳۰ ساله ولی یه جورایی فکر می کنم دو تا دوستیم باهم یه موقع هایی که ناراحتم و میای با همون زبون بچگیت میگی چی شده مامان چرا ناراحتی؟ و منم تا حدی که متوجه بشی باهات درد دل می کنم و تو هم خوب گوش میدی یه جورایی خوشحال میشم و اون موقع است که میفهمم هم دختر گلم بزرگ شده و هم این که می تونم روت حساب کنم و باهات درددل کنم خیلی دوست دارم وقتی هم که بزرگ شدی و واسه خودت خانم شدی با هم دوست باشیم
15 اسفند 1389