مليكامليكا، تا این لحظه: 19 سال و 4 روز سن داره
محمد حسن و امیر حسنمحمد حسن و امیر حسن، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

ملیکا جون (شروع زندگی جدید مامان و بابا)

تولد حضرت معصومه (س) و روز دختر

همیشه به قداست چشمهای تو ایمان دارم چه کسی چشمهای تو را رنگ کرده است چه وقت دیگر گیتی تواند چون تویی خلق کند؟فرشته ای فقط در قالب یک انسان فقط ساده می توانم بگویم روزت مبارک  دیروز روز دختر بود عزیز دل مامان روزت مبارک مامان خیلی دوست داره دیروز با هم رفتیم برات کادو بخرم چون گفته بودی دوست داری خودتم باشی ما هم گفتم چشم کلی خیابون ها رو گشتیم آخرش هم عروسک باربی خریدی آخه عاشق عروسک هستی وقتی هم که خرید تموم شد بهم گفتی مامان مطمئن باش که برات جبران می کنم حتما حتما نمی دونم چرا این عکسو خیلی دوست دارم انگار یه جورایی تو هم ادغام شدیم اردبیل - سبلان ٧/٦/٩١ ...
29 شهريور 1391

درد دل مامان ملیکا

ملیکا جون امروز این مطلبو جایی خوندم و واقعا چرا بیشتر اوقات اینجوریه ......... نمی دونم آینده چی میشه ولی امیدوارم برای تو دختر گلم این جوری نباشه (الهی آمین) چه رسم جالبی است !!! محبتت را میگذارند پای احتیاجت … صداقتت را میگذارند پای سادگیت … سکوتت را میگذارند پای نفهمیت … نگرانیت را میگذارند پای تنهاییت … و وفاداریت را پای بی کسیت … و آنقدر تکرار میکنند که خودت باورت میشود که تنهایی و بیکس و محتاج !!! .آدمها آنقدر زود عوض می شوند … آنقدر زود که تو فرصت نمی کنی به ساعتت نگاهی بیندازی و ببینی چند دقیقه بین دوستی ها تا دشمنی ها فاصله افتاده است … .زیاد خوب نباش … زیاد دم ...
4 شهريور 1391

ماه خدا

خیلی وقته می خوام بیام اینجا و برات مطلب بنویسم .......... عزیزم دل مامان خیلی از روزه می پرسی و همش از من می پرسی مامان تشنته یه کم آب بخور یا اینکه مامان چرا باید روزه بگیریم منم تا اون حدی که متوجه بشی بهت توضیح میدم و ........... ملیکا جون دوست دارم تو هم وقتی بزرگ شدی واقعا با جون و دل روزه بگیری و خودت روزه و نماز رو درک کنی ان شا الله الان که خیلی دوست داری روزه بگیری ولی خوب چون زیاد بازی می کنی تشنه میشی البته یکی دو روز روزه کله گنجشکی گرفتی ولی کلا هم خیلی غذا خوردن رو دوست داری...... چیکار کنم به خودم رفتی یه روزم یه دفعه موقع سحر از خواب بیدار شدی و اومدی نشستی سر سفره و غذا خوردی و دوباره کنار سفره خوابت برد اون روز...
23 مرداد 1391

عکس های ملیکا در مدینه و مکه

ملیکا مدینه (قبرستان بقیع) مدینه - کوه احد مدینه _ مسجد ذوقبلتین ملیکا و دوستش پرناز از همدان موقع برگشت -  فرودگاه جده مکه مکرمه خدایا شکرت که ما رو لایق دونستی و ما رو به خونه خودت دعوت کردی امیدوارم بنده خوبی برات باشم     ...
26 تير 1391

بازگشت از سفر معنوی

ان شا الله به زودی زود این سفر معنوی قسمت همه اون کسایی بشه که عاشق این سفرن ... الهی آمین واقعا نمی دونم از کجا شروع کنم از غربت مدینه و قبرستان بقیع از مظلومیت شیعیان از حال و هوای مسجد شیعیان .... از اینکه نمی تونی از مدینه دل بکنی ........... از خانه خدا که واقعا چه حس و حال عجیبی داره ........... واقعا نمی دونم از چی بگم مثل یه رویای شیرین بود ......... انگار که تو خواب هستی ................. آنکس که تو را شناخت جان را چه کند  
24 تير 1391

روز موعود

کم کم داریم به روز موعود نزدیک میشیم تنها ٢ روز مونده واقعا دل توی سینم نیست برای رفتن .... چهارشنبه ٣١ خرداد روز پرواز به سوی خانه خدا - مدینه - قبرسنان بقیع و.... ٣٠ خرداد سالگرد عقدمونه و اول تیر تولد خودمه از خدای بزرگ به خاطر این هدیه واقعا ممنونم (خدایا شکرت) ٣٠ خرداد سالگرد عقد ٣١ خرداد پرواز به سوی خانه خدا ١ اول تیر تولد خودم من نویسنده خوبی نیستم و نمی تونم درست حالات روحی خودم رو بنویسم ولی امیدوارم این سفر معنوی قسمت همه اون هایی که آرزوی رفتن دارن بشه (الهی آمین) خیلی دلتنگم دلتنگ رفتن و رسیدن ......... لباس احرام رو خریدیم و یه لباس هم دادم برای ملیکا بدوزن که هنوز آماده نیست تقریبا نماز خوندن رو هم بهش یاد ...
28 خرداد 1391

ملیکا و تابستان

آخرین روز مدرسه ٣١ اردیبهشت بود و تعطیلات تابستان شروع شد ٧ خرداد کارنامه ها رو دادن و عکس جشن الفبا جشن الفبا رو هم تو پارک بانوان گرفتن که متاسفانه من نتونستم برم خیلی حیف شد ولی در عوض یه تولد تو مدرسه برات گرفتم که خیلی خوش گذشت و کلی عکس و فیلم گرفتم ٦ خرداد تولد بابا بود ولی امسال برخلاف هر سال که تولد می گرفتم امسال نمی دونم چرا نگرفتم.   پنج شنبه هفته گذشته با همکارهای خوبم به ده آجین دوجین رفته بودیم که خیلی خوش گذشت و تو با دختر همکارمون نیکتا کلی بازی کردی و واقعا هم آب و هوای خوبی داره و هم طبیعت سرسبز و زیبا امیدوارم تعطیلات خوبی داشته باشی از همه مهم تر روزشماری برای رفتن به سفر معنوی خانه خدا هر چی به...
7 خرداد 1391

ملیکا ساقدوش عروس

٢١ اردیبهشت عروسی دختر عمه ملیکا بود که یک هفته قبل خبر داد که دوست داره ملیکا ساقدوشش باشه دیگه از وقتی که ملیکا فهمید که قرار ساقدوش بشه می گفت یعنی چی و فائزه خانم (عروس) توضیح داد که باید از صبح با من تو آرایشگاه باشی بعد با هم به باغ و آتلیه بریم و آخر سر هم باهم به تالار بریم و بعدش هم گفت که مثل دسته گل خودم کوچیکش رو برای تو سفارش دادم وقت آرایشگاه هم برات گرفتم تا موهات رو درست کنه و خلاصه لباس عروس بپوشه و...  پنج شنبه صبح زود ملیکا از خواب بیدار شد و می گفت مامان خیلی استرس دارم یعنی امروز چی میشه همون روز براش کفش خریدیم و ساعت 11 آرایشگاه رفت و دیگه تا ساعت 8 شب که عروس دوماد به سالن اومدن ندیدمش موقع ورود...
1 خرداد 1391

خدا بزرگه

چند روز پیش با همکارام داشتیم در مورد یه موضوعی صحبت می کردم و از سختی هاش و از اینکه چرا این جوری شده و من کلی عصبانی بودم و غر غر می کردم ملیکا که دورتر از ما نشسته بود و طبق معمول سرگرم نقاشی کشیدن بود یه دفعه منو صدا کرد و گفت : مامان غصه نخور                                           خدا بزرگه واقعا بعضی اوقات تو سختی ها یادمون میره که همیشه خدا هست و مواظبمونه ...
13 ارديبهشت 1391