مليكامليكا، تا این لحظه: 19 سال و 4 روز سن داره
محمد حسن و امیر حسنمحمد حسن و امیر حسن، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

ملیکا جون (شروع زندگی جدید مامان و بابا)

مامان پاییزی

1391/7/5 14:40
نویسنده : بهار
1,045 بازدید
اشتراک گذاری

مامان پاييزي

پاييز فصل پركاريه براي مامان هايي كه سر كار مي رن و بچه مدرسه اي دارن (يا شايد براي من اين جوري باشه) چون روزها كوتاهه و ما كه تمام وقت سر كار هستيم تا مي رسيم خونه شب شده...

6 صبح بيدار ميشم تا صبحونه رو حاضر كنم و با مليكا تقريبا ساعت 7 راهي مدرسه بشيم و مليكا مي ره مدرسه و ما هم طبق معمول اداره.

صبح تا ظهر حتما بايد كارهامو انجام بدم چون وقتي مليكا ميرسه يه كم كار كردن سخت ميشه .......

ناهار اداره رو هم كه قطع كردن بايد غذا بياريم و مليكا خانم هم همه چي رو دوست نداره و اگه غذا يه كم بدمزه يا حداقل خوشمزه نباشه، ميگه و نمي خوره.......... تا ساعت 6 هم اداره ............ ساعت شش و نيم به بعد هم ، هم بايد شام درست كنيم و هم در فكر ناهار فردا باشيم و رويدادهاي صبح كه از خونه زديم بيرون رو هم جمع كنيم ......... و هم به درس و مشق هاش برسيم كه خودش يه دنياييه ........... آرزو به دل موندم يه بار خودش بشينه سر درس و مشق هاش حتما بايد بالاي سرش باشي .......... ساعت هشت و نيم شب تازه يادم مي افته كه از صبح يه زنگ به مامانم نزدم و تلفنو بر مي‌دارم كه زنگ بزنم ، زنگ در خونه رو ميزنن مي‌بينيم همسايه است كه رفته مشهد و برامون نبات و هل آورده و شروع مي كنم به حال احوال پرسي و ميگه مامانش يه ماه قبل زمين خورده بود و كسي از همسايه ها يه بار حال مامانش رو نپرسيده بود كه تو اين يه ماه چرا مامانت بيرون نيومده......... و منم شرمنده ميشم و خداحافظي مي كنيم....... مي رم تو آشپزخونه سرگرم كارام ميشم و همش فكر مي كنم يه كاري بود كه بايد انجام مي دادم ولي يادم رفت تازه يادم مي افته كه مي‌خواستم به مامانم زنگ بزنم ...... تنها كاري كه مي تونم براي مامانم انجام بدم همينه روزي يكي دوبار بهش زنگ بزنم و حال احوال پرسي كنم و بگم كه قرصاش يادش نره و آخر هفته ها هم برم بهش سر بزنم و اينقدر خسته ام كه اگه پنج شنبه برم و اونجا بخوابم خيلي زود مي‌خوابم و صبح هم دير بيدار ميشم ، مامانم صبح زود بيدار ميشه و شروع ميكنه به حرف زدن حرفهاي روزمره ولي من سرم رو زير پتو مي كنم .... و آخرش هم ميگم مامان من فقط پنج شنبه و جمعه ها مي تونم زياد بخوابم ...... و اونم ديگه حرف نمي زنه......... واقعا همين قدر وظيفه دارم............ خلاصه زنگ مي زنم و ميگه دلم براي مليكا تنگ شده ... بده باهاش صحبت كنم .... منم مي دونم اگه گوشي رو بدم به مليكا .... مليكا ميخواد از زير درس نوشتن فرار كنه و كلي با مامانم صحبت كنه ميگم ... مامان داره مشق مينويسه ....... اونم ميگه باشه از طرف من ببوسش.... و خداحافظي مي كنم ... يه كم عذاب وجدان مي‌گيرم ...... و يادم مي افته كه يك ماهه خونه مادرشوهرم كه دو سه تا كوچه با هم فاصله داريم نرفتم ..... مي رم بالاي سر مليكا مي‌بينيم هنوز مشق هاشو ننوشته و ساعت نه شده ....... باباي مليكا مي آد و مليكا رو مي سپرم بهش ...... لباسها رو از تو ماشين در مي آرمو پهن مي كنم خيلي بي حوصله ...... شام رو مي آرم مي‌خوريم ........ كلي استدلال مي آرم كه مليكا مسواك بزنه ....... اونم ميگه نميشه يه روز درميون بزنم ......... خلاصه شب به خير ميگه تا بره بخوابه........... از وقتي هم كه شصت خوردنش رو ترك كرده ديگه تنها به خواب نمي ره يا بايد لالايي بخونم يا چند تا كتاب........... خلاصه خيلي دير به خواب ميره ....... ولي خوب ميخوابه ديگه ساعت نزديك دهه و كلي كار نكرده ........ ظرفها رو باباي مليكا جمع ميكنه ........... اونم خسته اس ....... وسايل كيف مليكا رو تو كيفش ميذارم ........... دوست دارم سريال شبكه پنج رو كه ساعت 11 نشون ميده ببينم ولي خيلي خسته ام ..... موقعي كه داره خوابم ميبره يادم مي افته قرصم رو نخوردم ميرم سر يخچال و ظرف هاي نشسته رو مي‌بينيم و شروع مي كنم به شستن ........

يادم مي افته موقع اومدن به خونه جلوي در پاركينگ يه نفر داشت موتورش را تعمير مي كرد كه يه دفعه نمي دونم چي شد كه گاز موتورش زياد شد و هم اين كه من در پاركينگ رو بستم (به فاصله يك ثانيه) موتورش محكم به در پاركينگ همون جا كه ما وايساده بوديم خورد و بعد از كلي پيچ و تاب به شدت وسط خيابون پرت شد (يعني اگه درست يكي دو ثانيه ديرتر داخل پاركينگ مي‌شديم حتما يه بلايي سر سه تايمون مي اومد)........ خلاصه خدا خيلي رحم كرد ......

خدا رو شكر مي كنم كه رحمت الهيش رو ازمون دريغ نكرد ......... خدا رو دوباره شكر مي كنم كه دوست داشت ما به زندگيمون ادامه بديم و هيچ بلايي سرمون نيومد ..... با اين فكر همه خستگي از تنم درمي‌آيد و ... ياد ديالوگ يه فيلمي مي‌افتم كه چند وقت پيش تلويزيون نشون مي داد و اين بود كه مي گفت: من از درد كشيدن خوشحال ميشم چون مي‌فهمم زنده ام و دارم زندگي مي كنم ......

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان نسترن
6 مهر 91 9:34
سلام دوست خوبم. یه راهنمایی لازم دارم. به نظرت من با وجود پسر دوسالم که خیلی به من وابسته شده ,سر کار رفتن نیمه وقت درسته یا از اینی که هستم خسته تر میشم؟


سلام عزیزم
اگه بیمه هستی و سابقه کارت زیاده حیفه که کارتو ول کنی
اگه کسی رو داری پسرتو نگه داره و پسرت هم با او راحته سرکار برو.
در غیر این صورت نه
چون تو این سن یه کم سخت بچه ها با مهدکودک کنار میان
امیدوارم موفق باشی
مامان رادمان
8 مهر 91 9:03
سلام عزيزم خدا قوت
چه روز پر مشغله اي البته من هم دسته كمي از شما ندارم اين اواخر خيلي كم آوردم و احساس ميكنم ديگه توان گذشته رو ندارم و همش در فكر ترك كار هستم ولي وقتي به ياد اقساط و اين همه گروني مي افتم دچار شك و ترديد مي شم كه آيا كار درستيه ؟
بهار جان يه سوال : چرا مليكا جون وقتي تو اداره پيش شماست تكاليفشو انجام نمي ده ؟ اين جوري خيلي جلو مي افتين


منم همین فکر رو می کنم که کار می کنم و چون سابقه کارم زیاده می گم حیفه که کارمو ول کنم
مامان رادمان جان : توی مشق نوشتن خیلی بازیگوشی میکنه حتما باید بالا سرش باشی تا مشق بنویسه برای همین مشق هاش میمونه
خلاصه اگه تو اداره بخوام بهش بگم بنویس از کارام عقب می افتم




مامان گیسوجون
11 مهر 91 13:23
سلام عزیزم خوبی ؟
دخمل نازت خوبه ؟
موفق باشی دوست گلم



سلام مامان گیسو
خوبم عزیزم
دخترم هم خوبه مرسی
مامان نسترن
21 مهر 91 18:03
نینی گل ودوست داشتنی با کمی تاخیر روزت مبارک. کودکیهات هرروز پربارترو زیباتر.


خیلی ممنون
منم آرزوی بهترین ها را براتون دارم
مامان نسترن
24 آبان 91 18:22
سلام خانومی. خوبی؟سرکار نرفتم پشیمون شدم. همه می گن بذار بچه یکم بزرگتر بشه. منم فعلا انصراف دادم
مامان هانیه سادات
3 آذر 91 9:47
سلام منم حسابی درگیرم.اما چاره چیه.انشاالله خدا به همه مون توان و قدرت تحمل این شرایطو بده.