مامان پاییزی
مامان پاييزي
پاييز فصل پركاريه براي مامان هايي كه سر كار مي رن و بچه مدرسه اي دارن (يا شايد براي من اين جوري باشه) چون روزها كوتاهه و ما كه تمام وقت سر كار هستيم تا مي رسيم خونه شب شده...
6 صبح بيدار ميشم تا صبحونه رو حاضر كنم و با مليكا تقريبا ساعت 7 راهي مدرسه بشيم و مليكا مي ره مدرسه و ما هم طبق معمول اداره.
صبح تا ظهر حتما بايد كارهامو انجام بدم چون وقتي مليكا ميرسه يه كم كار كردن سخت ميشه .......
ناهار اداره رو هم كه قطع كردن بايد غذا بياريم و مليكا خانم هم همه چي رو دوست نداره و اگه غذا يه كم بدمزه يا حداقل خوشمزه نباشه، ميگه و نمي خوره.......... تا ساعت 6 هم اداره ............ ساعت شش و نيم به بعد هم ، هم بايد شام درست كنيم و هم در فكر ناهار فردا باشيم و رويدادهاي صبح كه از خونه زديم بيرون رو هم جمع كنيم ......... و هم به درس و مشق هاش برسيم كه خودش يه دنياييه ........... آرزو به دل موندم يه بار خودش بشينه سر درس و مشق هاش حتما بايد بالاي سرش باشي .......... ساعت هشت و نيم شب تازه يادم مي افته كه از صبح يه زنگ به مامانم نزدم و تلفنو بر ميدارم كه زنگ بزنم ، زنگ در خونه رو ميزنن ميبينيم همسايه است كه رفته مشهد و برامون نبات و هل آورده و شروع مي كنم به حال احوال پرسي و ميگه مامانش يه ماه قبل زمين خورده بود و كسي از همسايه ها يه بار حال مامانش رو نپرسيده بود كه تو اين يه ماه چرا مامانت بيرون نيومده......... و منم شرمنده ميشم و خداحافظي مي كنيم....... مي رم تو آشپزخونه سرگرم كارام ميشم و همش فكر مي كنم يه كاري بود كه بايد انجام مي دادم ولي يادم رفت تازه يادم مي افته كه ميخواستم به مامانم زنگ بزنم ...... تنها كاري كه مي تونم براي مامانم انجام بدم همينه روزي يكي دوبار بهش زنگ بزنم و حال احوال پرسي كنم و بگم كه قرصاش يادش نره و آخر هفته ها هم برم بهش سر بزنم و اينقدر خسته ام كه اگه پنج شنبه برم و اونجا بخوابم خيلي زود ميخوابم و صبح هم دير بيدار ميشم ، مامانم صبح زود بيدار ميشه و شروع ميكنه به حرف زدن حرفهاي روزمره ولي من سرم رو زير پتو مي كنم .... و آخرش هم ميگم مامان من فقط پنج شنبه و جمعه ها مي تونم زياد بخوابم ...... و اونم ديگه حرف نمي زنه......... واقعا همين قدر وظيفه دارم............ خلاصه زنگ مي زنم و ميگه دلم براي مليكا تنگ شده ... بده باهاش صحبت كنم .... منم مي دونم اگه گوشي رو بدم به مليكا .... مليكا ميخواد از زير درس نوشتن فرار كنه و كلي با مامانم صحبت كنه ميگم ... مامان داره مشق مينويسه ....... اونم ميگه باشه از طرف من ببوسش.... و خداحافظي مي كنم ... يه كم عذاب وجدان ميگيرم ...... و يادم مي افته كه يك ماهه خونه مادرشوهرم كه دو سه تا كوچه با هم فاصله داريم نرفتم ..... مي رم بالاي سر مليكا ميبينيم هنوز مشق هاشو ننوشته و ساعت نه شده ....... باباي مليكا مي آد و مليكا رو مي سپرم بهش ...... لباسها رو از تو ماشين در مي آرمو پهن مي كنم خيلي بي حوصله ...... شام رو مي آرم ميخوريم ........ كلي استدلال مي آرم كه مليكا مسواك بزنه ....... اونم ميگه نميشه يه روز درميون بزنم ......... خلاصه شب به خير ميگه تا بره بخوابه........... از وقتي هم كه شصت خوردنش رو ترك كرده ديگه تنها به خواب نمي ره يا بايد لالايي بخونم يا چند تا كتاب........... خلاصه خيلي دير به خواب ميره ....... ولي خوب ميخوابه ديگه ساعت نزديك دهه و كلي كار نكرده ........ ظرفها رو باباي مليكا جمع ميكنه ........... اونم خسته اس ....... وسايل كيف مليكا رو تو كيفش ميذارم ........... دوست دارم سريال شبكه پنج رو كه ساعت 11 نشون ميده ببينم ولي خيلي خسته ام ..... موقعي كه داره خوابم ميبره يادم مي افته قرصم رو نخوردم ميرم سر يخچال و ظرف هاي نشسته رو ميبينيم و شروع مي كنم به شستن ........
يادم مي افته موقع اومدن به خونه جلوي در پاركينگ يه نفر داشت موتورش را تعمير مي كرد كه يه دفعه نمي دونم چي شد كه گاز موتورش زياد شد و هم اين كه من در پاركينگ رو بستم (به فاصله يك ثانيه) موتورش محكم به در پاركينگ همون جا كه ما وايساده بوديم خورد و بعد از كلي پيچ و تاب به شدت وسط خيابون پرت شد (يعني اگه درست يكي دو ثانيه ديرتر داخل پاركينگ ميشديم حتما يه بلايي سر سه تايمون مي اومد)........ خلاصه خدا خيلي رحم كرد ......
خدا رو شكر مي كنم كه رحمت الهيش رو ازمون دريغ نكرد ......... خدا رو دوباره شكر مي كنم كه دوست داشت ما به زندگيمون ادامه بديم و هيچ بلايي سرمون نيومد ..... با اين فكر همه خستگي از تنم درميآيد و ... ياد ديالوگ يه فيلمي ميافتم كه چند وقت پيش تلويزيون نشون مي داد و اين بود كه مي گفت: من از درد كشيدن خوشحال ميشم چون ميفهمم زنده ام و دارم زندگي مي كنم ......