مليكامليكا، تا این لحظه: 19 سال و 30 روز سن داره
محمد حسن و امیر حسنمحمد حسن و امیر حسن، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

ملیکا جون (شروع زندگی جدید مامان و بابا)

ملیکای حاضرجواب

ملیکا جون چند وقته حسابی حاضر جواب شده البته خودم متوجه شدم چند هفته پیش مامانم خونمون بود و حرف مکه رفتن افتاد (من و شوهرم و ملیکا اسم نوشتیم برای مکه) و مادرم به من گفت: کاش اسم من رو هم می نوشتید بعد گفت حالا که اسمم رو مکه ننوشتید بیا با هم یه سفر زیارتی سوریه یا کربلا یا حداقل یه مشهد با هم بریم . بعد یه دفعه یادش اومد که پاسپورت نداره و گفت آخرش هم برام پاسپورت نگرفتی؟ ملیکا که توآشپزخونه بود و من اصل فکر نمی کردم حرف های ما رو متوجه میشه یه دفعه اومد و به مامانم گفت : مامان اکی (مامان من) تو خیلی رو داری همش به مامان من میگی تو رو این ور و اونور ببره! من که دیدم مامانم ناراحت شد ملیکا رو بردم تو اتاقش و حسابی دع...
21 آبان 1390

ملیکا و عید قربان

معلم ملیکا در مورد عید قربان صحبت کرده بود ملیکا تا از مدرسه اومد گفت : مامان مامان فردا عیده نه از اون عیدایی که تو عیده!!!!! عید قربانه   بعد در مورد این که خانمشون داستان حضرت ابراهیمو براشون تعریف کرده و در مورد عید قربان صحبت کرده توضیح داد و داستانش رو گفت. البته خیلی بامزه تعریف میکرد. عزیزم ملیکا جون امیدوارم عیدای زیادی رو ببینی همیشه همیشه موفق باشی و از یاد خدا غافل نشی   این عید بزرگ را به همه مسلمان جهان تبریک می گویم
15 آبان 1390

ملیکا و درس و مشق

امروز ٢٥ روز از ماه مهر میگذره و ملیکا کم کم داره یاد میگیره که مهد کودک با مدرسه فرق میکنه (البته هنوز هم تو حال و هوای مهد کودکه) یه روز جلسه اولیا و مربیان بود فکر کنم یک هفته بعد از شروع مدارس بود و مادرا جای بچه ها نشسته بودند و خانم معلم اسم بچه ها رو میخوند و با ما آشنا می شد تا به اسم ملیکا رسید و من دستم رو بلند کردم : گفت ملیکا خوبه ولی خیلی حرف میزنه و تا الان مجبور شدم چهار بار جاشو عوض کنم ولی هر دفعه پیش هر کس میشینه سریع باهاش دوست میشه و شروع میکنه به حرف زدن (این مشکل رو تو مهد کودک هم داشت) و خیلی جالب بود که می گفت بچه هاتون خیلی حرف های گنده گنده میزنن و مثل بزرگها رفتار میکنن دو سه تا مثال زد مثلا گفت بهشون...
25 مهر 1390

ملیکای صبور (تودار)

هفته پیش (2/2/90) به همراه دوستان و همکارانمون رفته بودیم روستای آجین دوجین که از توابع شهر ساوجبلاغه خانه مادر خانم همکارمان که دستش درد نکنه کلی بهشون زحمت دادیم که یه دختر تقریبا هم سن و سال دختر من داره که با هم دوست هستند ولی از بدشانسی دخترش مریض بود و تب شدیدی داشت ولی چون با ما قرار گذاشته بود دیگه به ما نگفته بود دخترشون (نیکتا) خیلی ضعیفه و منم خیلی دلم به حالش میسوخت و خیلی بغلش کردم و خلاصه خیلی احوالش رو می پرسیدم و وقتی بیدار می شد میگفتم: نیکتا جون حالت خوبه و ملیکا هم تنهایی بازی می کرد و من اصلا فکر نمی کردم شاید حسودی کنه! امروز صبح (18/2/90) صبح که می خواستم ملیکا رو از خواب بیدار کنم داشتم قربون صدقش می رفتم ...
3 مهر 1390

ملیکا و اولین روز مدرسه (جشن شکوفه ها)

امروز ساعت یک ربع به هفت ملیکا رو از خواب بیدار کردم صبحونه خوردیم البته اینم بگم که خودم تا صبح نخوابیدم همش خواب می دیدم که به مدرسه نرسیدم.......... بابای ملیکا برای دختر گلش اسفند دود کرد و ملیکا رو از زیر قرآن رد کردیم ملیکا هم می گفت مامان نمی دونم چرا استرس دارم!!!!!!! خلاصه همگی شور و شوق داشتیم عکس هم انداختیم و خلاصه به سلامتی ملیکا رو راهی مدرسه کردیم البته سه تایی توی مدرسه هم جشن بود و یه نمایش خیلی خنده دار از گروه هنری هفت آسمون که واقعا خنده دار بود و بعد بچه ها کلاس بندی شدند و کلا دو تا کلاس اول دارند که اسم معلم ملیکا خانوم "سعید" هستش و بعدش بچه ها سر کلاس رفتند و با معلم خودشون آشنا شدند و هدیه و گل گرفتن ....
30 شهريور 1390

ملیکا و دندان لق

بالاخره ملیکا دندونش لق شد دندون های پایینش لق شده هر روز جلو آینه وایمیسته و میگه مامان کی دندونم می افته ؟؟؟ ملیکا چون کلا دیر دندون در آورده اولین دندونش رو تو 13 ماهگی دراورده برای همین فکر کنم دندونش هم دیر می افته چون هم سن و سالاش الان دو سه تا دندون هاشون ریخته خلاصه مبارکت باشنه دختر گلم   ...
19 شهريور 1390

ملیکا و ماه رمضون

چند روز پیش ملیکا از من پرسید مامان ماه رمضون کی تموم میشه منم گفتم چند روز دیه حدودا دو سه روز دیگه ملیکا هم گفت: مامان خیلی زود گذشت من که چیزی نفهمیدم اصلا سخت نبود (!!!!!) یه روز هم میخواست روزه بگیره و اصرار داشت که حتما سحر بیدارش کنیم و من هم بیدارش کردم خلاصه خیلی زود بلند شد و اومد سر سفره و جاتون خالی لوبیا پلو داشتیم حدود شیش هفت تا قاشق خورد و یه لیوان آب هم خورد و سریع خوابید فرداش ساعت 10 بیدار شد و گفت مامان صبحونه بده منم گفتم عزیزم مگه روزه نیستی اونم گفت آهان یادم رفته بود ولی بعد از یک ساعت دیگه اومد و گفت مامان من که هنوز به سن تکلیف نرسیدم پس روزه نمی گیرم (!!!!) ...
13 شهريور 1390

ملیکا و دختر عمه اش

بالاخره دختر عمه ملیکا دنیا اومد یه دختر خوشگل   ملیکا که خیلی خوشحاله دوست داره هر روز بره به نی نی عمه سر بزنه ولی خوب نمیشه چون شلوغ میکنه ملیکا که اینقدر شوق و ذوق داره برای اینه که تو فامیل بابای ملیکا تو این چند سال همش پسر دنیا اومده و این دختر خوشگل بعد از چند تا پسر دنیا اومده امیدوارم دوستهای خوبی برای هم باشن    
25 مرداد 1390