مليكامليكا، تا این لحظه: 19 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره
محمد حسن و امیر حسنمحمد حسن و امیر حسن، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه سن داره

ملیکا جون (شروع زندگی جدید مامان و بابا)

روز موعود

کم کم داریم به روز موعود نزدیک میشیم تنها ٢ روز مونده واقعا دل توی سینم نیست برای رفتن .... چهارشنبه ٣١ خرداد روز پرواز به سوی خانه خدا - مدینه - قبرسنان بقیع و.... ٣٠ خرداد سالگرد عقدمونه و اول تیر تولد خودمه از خدای بزرگ به خاطر این هدیه واقعا ممنونم (خدایا شکرت) ٣٠ خرداد سالگرد عقد ٣١ خرداد پرواز به سوی خانه خدا ١ اول تیر تولد خودم من نویسنده خوبی نیستم و نمی تونم درست حالات روحی خودم رو بنویسم ولی امیدوارم این سفر معنوی قسمت همه اون هایی که آرزوی رفتن دارن بشه (الهی آمین) خیلی دلتنگم دلتنگ رفتن و رسیدن ......... لباس احرام رو خریدیم و یه لباس هم دادم برای ملیکا بدوزن که هنوز آماده نیست تقریبا نماز خوندن رو هم بهش یاد ...
28 خرداد 1391

ملیکا و تابستان

آخرین روز مدرسه ٣١ اردیبهشت بود و تعطیلات تابستان شروع شد ٧ خرداد کارنامه ها رو دادن و عکس جشن الفبا جشن الفبا رو هم تو پارک بانوان گرفتن که متاسفانه من نتونستم برم خیلی حیف شد ولی در عوض یه تولد تو مدرسه برات گرفتم که خیلی خوش گذشت و کلی عکس و فیلم گرفتم ٦ خرداد تولد بابا بود ولی امسال برخلاف هر سال که تولد می گرفتم امسال نمی دونم چرا نگرفتم.   پنج شنبه هفته گذشته با همکارهای خوبم به ده آجین دوجین رفته بودیم که خیلی خوش گذشت و تو با دختر همکارمون نیکتا کلی بازی کردی و واقعا هم آب و هوای خوبی داره و هم طبیعت سرسبز و زیبا امیدوارم تعطیلات خوبی داشته باشی از همه مهم تر روزشماری برای رفتن به سفر معنوی خانه خدا هر چی به...
7 خرداد 1391

ملیکا ساقدوش عروس

٢١ اردیبهشت عروسی دختر عمه ملیکا بود که یک هفته قبل خبر داد که دوست داره ملیکا ساقدوشش باشه دیگه از وقتی که ملیکا فهمید که قرار ساقدوش بشه می گفت یعنی چی و فائزه خانم (عروس) توضیح داد که باید از صبح با من تو آرایشگاه باشی بعد با هم به باغ و آتلیه بریم و آخر سر هم باهم به تالار بریم و بعدش هم گفت که مثل دسته گل خودم کوچیکش رو برای تو سفارش دادم وقت آرایشگاه هم برات گرفتم تا موهات رو درست کنه و خلاصه لباس عروس بپوشه و...  پنج شنبه صبح زود ملیکا از خواب بیدار شد و می گفت مامان خیلی استرس دارم یعنی امروز چی میشه همون روز براش کفش خریدیم و ساعت 11 آرایشگاه رفت و دیگه تا ساعت 8 شب که عروس دوماد به سالن اومدن ندیدمش موقع ورود...
1 خرداد 1391

خدا بزرگه

چند روز پیش با همکارام داشتیم در مورد یه موضوعی صحبت می کردم و از سختی هاش و از اینکه چرا این جوری شده و من کلی عصبانی بودم و غر غر می کردم ملیکا که دورتر از ما نشسته بود و طبق معمول سرگرم نقاشی کشیدن بود یه دفعه منو صدا کرد و گفت : مامان غصه نخور                                           خدا بزرگه واقعا بعضی اوقات تو سختی ها یادمون میره که همیشه خدا هست و مواظبمونه ...
13 ارديبهشت 1391

ملیکا و انگشت شصتش (قسمت دوم)

تو پست های قبلیم نوشته بودم که ملیکا نمی تونه شصت خوردنش رو ترک کنه   چند روز پیش از راه کاشان به تهران می اومدیم که ملیکا در حال انگشت خوردن بود   زن عموی ملیکا رو به من کرد و گفت که یه برنامه تو تلویزیون نشون داده که کسانی که انگشت شصت می خوردن مشکل فک و صحبت کردن پیدا می کنن و یه دختر 12 ساله رو نشون داده که داشتن عمل فک رو روش انجام می دادن ملیکا همون لحظه ترسید و انگشتش رو از دهنش درآورد و درباره اون دختر پرسید و از اون موقع تا حالا ملیکا دیگه انگشت نخورده فقط وقتی خوابه ناخودآگاه میخوره ولی خوب بهش قول دادم اگه این کارشو ترک کنه براش از این عروسک ها که به قول خودش جیش و پی پی میکنن بخرم ملیکا جون نمی دونی چق...
13 ارديبهشت 1391

ملیکا و مامان در سال 91

تو این عکس ملیکاجون بدجوری تو فکری تو چه فکری هستی ..................... به فکر آینده .................... این عکس رو آخرین روز سال ٩٠ تو اداره گرفتیم   ...
30 فروردين 1391

اولین پست سال جدید

سال نو مبارک   6 فروردین تولد ملیکا جونم بود خدایا خیلی ممنون که این دختر خوشگلو به من دادی شکرت خدا            شکرت خدا                    شکرت خدا درست روز تولد ملیکا جونم بود که از آژانس تماس گرفتند و گفتند سه تا جا خالی شده ما هم خیلی زود دست به کار شدیم و مدارک رو دادیم که اگه ان شا الله قسمتمون بشه 31 خرداد راهی خانه خدا بشیم وقتی برای ثبت نام رفته بودیم باورم نمی شد که واقعا دارم میرم 30 خرداد سالگرد عقدمونه و اول تیر تولد خودم خیلی خوشحالم که درست وسط این دو روز راهی خا...
30 فروردين 1391