مليكامليكا، تا این لحظه: 19 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره
محمد حسن و امیر حسنمحمد حسن و امیر حسن، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه سن داره

ملیکا جون (شروع زندگی جدید مامان و بابا)

ملیکا و دختر عمه اش

بالاخره دختر عمه ملیکا دنیا اومد یه دختر خوشگل   ملیکا که خیلی خوشحاله دوست داره هر روز بره به نی نی عمه سر بزنه ولی خوب نمیشه چون شلوغ میکنه ملیکا که اینقدر شوق و ذوق داره برای اینه که تو فامیل بابای ملیکا تو این چند سال همش پسر دنیا اومده و این دختر خوشگل بعد از چند تا پسر دنیا اومده امیدوارم دوستهای خوبی برای هم باشن    
25 مرداد 1390

مليكا و كلاس اول

بالاخره مليكا رو ثبت نام كردم بعد از كلي پرس و جو در مورد مدرسه هاي دولتي و غيرانتفاعي كه بالاخره تو مدرسه دولتي اسمش رو نوشتم ميگن مدرسه دولتي بهتره خدا كنه   دختر گلم خوب درس بخون باشه دختر گلم   اينترنت وصل بشه بيشتر ميام اينجا و از اتفاق هايي كه افتاده مينويسم متاسفانه اينترنتم قطع شده از همه دوستان هم عذر مي خوام كه دير پيغاماشونو ديدم فعلا باي
18 مرداد 1390

ملیکا و انگشت شصتش

داستان شصت خوردن ملیکا از این جا شروع میشه که .......... چون ملیکا از ٤ ماهگی مهد بود .... و دیگه من  نبودم  که شیرمو بخوره البته مستقیم چون غیر مستقیم شیرمو میخورد و اونم تو شیشه که همیشه با خودم فکر می کردم الان ملیکا تو ذهن کوچیکش چی میگه (چه جوریه که مامانم نیست ولی شیرش هست) خلاصه از اون موقع شروع کرد به شصت خوردن و ما هر چی سعی کردیم پستونک بهش بدیم نخورد که نخورد با دکترش هم مشورت کردیم گفت عیبی نداره بزار بخوره بهش آرامش میده (البته چون پیشش نیستی) ما هم گفتیم بالاخره ترک میکنه خلاصه سرتون رو درد نیارم کلی کار انجام دادم که ملیکا شصتشو ترک کنه ازلاک تلخ گرفته از چسب و باند گرفته تا کلی کارهای دیگه ولی خ...
12 تير 1390

اولین روز تابستان

اولین روز تابستون مصادف با تولد منه (مامان ملیکا) من خودم کلا تولد گرفتنو دوست دارم و تا اونجایی که بتونم تولد کسایی که برام مهمن رو تو ذهنم دارم و بهشون تبریک میگم اگه از افراد خونواده باشن که حتما براشون کادو یا کیک می گیرم. برای بابای ملیکا که امسال (٦ خرداد ماه) بود با اینکه اون روز سردرد (میگرنی) شدید داشتم و هوا هم خیلی گرم بود و جمعه هم بود رفتم بیرون براش کیک و شمع و کادو (یه پیراهن و یه کلاه ) که از کلاه خوشش نیومد گرفتم و اومدم. وقتی از در وارد شدم و منو کیک به دست دید گفت : من که گفتم تولد نمی خوام و یه کم به جای تشکر غرغر کرد (دیگه چیکار میشه کرد) خلاصه یه تولد سه تایی گرفتیم. ولی با این که تولد من یاد بابای ملیکا بود و صبح...
7 تير 1390

عکس های جشن فارغ التحصیلی

بعد از اون همه ماجرا در مورد جشن فارغ التحصیلی ملیکا امروز تازه عکساشو تو کامپیوتر گذاشتم و نگاه کردم بعد از اون اتفاق ها که افتاد مسئول مهد کودک خیلی باهام همدردی کرد و یه جورایی از دل من و ملیکا درآورد به ملیکا گفته بود که تو خیلی خوب سرود خوندی و بلز زدی و براش کادو جداگونه خریده بود ملیکا هم که ذوق می کرد (کاش ما هم مثل بچه ها همه چی رو زود فراموش می کردیم کاشششش) ّولی خوب در کل تجربه خوبی برای من بود همین جا هم از مسئولای مهد کودک تشکر می کنم خلاصه اینم چند تا عکس       ...
31 خرداد 1390

دعوا کردن

همیشه شعار می دادیم که جلوی بچه ها نباید دعوا کرد ولی خودمون این اشتباهو کردم   و الان پشیمونیم  (دو تایی من و شوشو)   ملیکا جون دیگه قول میدیم جلوت دعوا نکنیم قول قول قول   ...
25 خرداد 1390