مليكامليكا، تا این لحظه: 19 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره
محمد حسن و امیر حسنمحمد حسن و امیر حسن، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

ملیکا جون (شروع زندگی جدید مامان و بابا)

مليكا و كلاس اول

بالاخره مليكا رو ثبت نام كردم بعد از كلي پرس و جو در مورد مدرسه هاي دولتي و غيرانتفاعي كه بالاخره تو مدرسه دولتي اسمش رو نوشتم ميگن مدرسه دولتي بهتره خدا كنه   دختر گلم خوب درس بخون باشه دختر گلم   اينترنت وصل بشه بيشتر ميام اينجا و از اتفاق هايي كه افتاده مينويسم متاسفانه اينترنتم قطع شده از همه دوستان هم عذر مي خوام كه دير پيغاماشونو ديدم فعلا باي
18 مرداد 1390

ملیکا و انگشت شصتش

داستان شصت خوردن ملیکا از این جا شروع میشه که .......... چون ملیکا از ٤ ماهگی مهد بود .... و دیگه من  نبودم  که شیرمو بخوره البته مستقیم چون غیر مستقیم شیرمو میخورد و اونم تو شیشه که همیشه با خودم فکر می کردم الان ملیکا تو ذهن کوچیکش چی میگه (چه جوریه که مامانم نیست ولی شیرش هست) خلاصه از اون موقع شروع کرد به شصت خوردن و ما هر چی سعی کردیم پستونک بهش بدیم نخورد که نخورد با دکترش هم مشورت کردیم گفت عیبی نداره بزار بخوره بهش آرامش میده (البته چون پیشش نیستی) ما هم گفتیم بالاخره ترک میکنه خلاصه سرتون رو درد نیارم کلی کار انجام دادم که ملیکا شصتشو ترک کنه ازلاک تلخ گرفته از چسب و باند گرفته تا کلی کارهای دیگه ولی خ...
12 تير 1390

اولین روز تابستان

اولین روز تابستون مصادف با تولد منه (مامان ملیکا) من خودم کلا تولد گرفتنو دوست دارم و تا اونجایی که بتونم تولد کسایی که برام مهمن رو تو ذهنم دارم و بهشون تبریک میگم اگه از افراد خونواده باشن که حتما براشون کادو یا کیک می گیرم. برای بابای ملیکا که امسال (٦ خرداد ماه) بود با اینکه اون روز سردرد (میگرنی) شدید داشتم و هوا هم خیلی گرم بود و جمعه هم بود رفتم بیرون براش کیک و شمع و کادو (یه پیراهن و یه کلاه ) که از کلاه خوشش نیومد گرفتم و اومدم. وقتی از در وارد شدم و منو کیک به دست دید گفت : من که گفتم تولد نمی خوام و یه کم به جای تشکر غرغر کرد (دیگه چیکار میشه کرد) خلاصه یه تولد سه تایی گرفتیم. ولی با این که تولد من یاد بابای ملیکا بود و صبح...
7 تير 1390

عکس های جشن فارغ التحصیلی

بعد از اون همه ماجرا در مورد جشن فارغ التحصیلی ملیکا امروز تازه عکساشو تو کامپیوتر گذاشتم و نگاه کردم بعد از اون اتفاق ها که افتاد مسئول مهد کودک خیلی باهام همدردی کرد و یه جورایی از دل من و ملیکا درآورد به ملیکا گفته بود که تو خیلی خوب سرود خوندی و بلز زدی و براش کادو جداگونه خریده بود ملیکا هم که ذوق می کرد (کاش ما هم مثل بچه ها همه چی رو زود فراموش می کردیم کاشششش) ّولی خوب در کل تجربه خوبی برای من بود همین جا هم از مسئولای مهد کودک تشکر می کنم خلاصه اینم چند تا عکس       ...
31 خرداد 1390

دعوا کردن

همیشه شعار می دادیم که جلوی بچه ها نباید دعوا کرد ولی خودمون این اشتباهو کردم   و الان پشیمونیم  (دو تایی من و شوشو)   ملیکا جون دیگه قول میدیم جلوت دعوا نکنیم قول قول قول   ...
25 خرداد 1390

جشن فارغ التحصیلی (تبعیض قسمت اول)

دیروز ٢٢ خرداد جشن فارغ التحصیلی ملیکا از مقطع پیش دبستان بود برداشت اول : قبل از رفتن به جشن ملیکا به من گفت: مامان حتما کفش پاشنه بلند میپوشی روسری هم سر میکنی (من هم گفتم چشم) برداشت دوم: ملیکا لباس عروس قرمز پوشید و برای نمایشش هم لباس محلی سفید و مشکی پوشیده بود با یه چارقد. برداشت سوم: ساعت ٤ خیابان ورشو تالار ورشو بودیم صحنه قشنگی بود دخترها لباس عروس قرمز و پسرها هم کت و شلوار البته بعضی ها هم لباسشون فرق داشت!!!! برداشت چهارم: برنامه با اعلام برنامه عمو امین شروع شد و تمام بچه های مهد کودک با هم شعر ای ایران رو خوندن و ملیکای من آخر صف ایستاده بود موقع خوندن این شعر اشکام سرازیر شد و بعد برنامه گروه های سنی دیگ...
25 خرداد 1390

جشن فارغ التحصیلی ( قسمت آخر)

وقتی رسیدیم خونه خیلی ناراحت بودم و یه جورایی عصبی همش یه سری حرفها رو با خودم تکرار می کردم........... فردای روز جشن طاقت نیاوردم و ساعت ١٢ رفتم مهد کودک و با مسئول مهد صحبت کردم و همه حرفهامو بهش زدم بیشترین گله‌ام این بود که گفتم: چرا به ملیکا القا کردید که نمیتونه شعر بخونه و نمیتونه بلز بزنه........ چرا تو این سن اعتماد به نفس بچه ها رو ازشون میگیرید ...................... چرا یه بچه ای رو خیلی مطرح میکنید و یه بچه رو تو حاشیه میبرید .................. که واقعا هیچ جوابی نداشت که بگه ............. شاید حدود ٢ ساعت با هم حرف زدیم و مسئول مهد بیشتر حاشیه رفت ........... و در آخر فقط این حرفو زد که اون برنامه تموم...
25 خرداد 1390

سهم من از مادری

نمی دونم سهمم از مادری چقدره ............ الان که به گذر زمان فکر می کنم .... میبینم که به اندازه ای که باید در حق دخترم مادری می کردنم ... نکردم از چهار ماهگی که مهد کودک بود از ساعت ٨ صبح تا ٤ بعد ازظهر فقط تنها دلخوشیم این بود که شیرخشکیش نکردم .... تا بزرگتر شد و من الان زیاد از بچگیش رو خاطر ندارم چون یادمه که زود می خوابید و کلا بچه آرومی بود الانم نمی دونم چرا زیاد حوصله ندارم از مهد کودک که میاد بیشترین محبتی که بهش می کنم اینه که میبرمش پارک یا خونه مادر بزرگش و یا اینکه موقع خواب براش کتاب بخونم نمی دونم چرا با این که می دونم باید بهش اهمیت بدم .... ولی تا میاد پیشم میگم ملیکا حوصله ندارم تو این چند روز که...
17 خرداد 1390