مليكامليكا، تا این لحظه: 19 سال و 4 روز سن داره
محمد حسن و امیر حسنمحمد حسن و امیر حسن، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

ملیکا جون (شروع زندگی جدید مامان و بابا)

نذر برای سلامتی ملیکای عزیزم

ملیکا جونم چون یک ماه زودتر دنیا اومدی (انگار عجله داشتی) یا اینکه خدا می خواست تو رو به من عیدی بده نمی دونم خیلی کوچولو بودی دو کیلو و سیصد گرم بودی و بعد از چهار روز هم زردی گرفتی و مجبور شدم برم بیمارستان و حدود ۹ روز بیمارستان بودیم که یادمه اربعین بود و من هم کلی گریه می کردم همون موقع بود که برای سلامتی تو دختر گلم نذر کردم هر سال ۲۸ صفر شله زرد بپزم خدایا تو خودت مواظب دختر من و همه بچه ها باش (آمین) خلاصه فردا شله زرد پزونههههههههههههه  
12 بهمن 1389

قصد ازدواج

ملیکا جون وقتی بزرگ بشی و این مطلبو بخونی فکر کنم خیلی خنده ات بگیره جمعه خونه مامان اکی (اکرم) بودیم.  من و فرناز (دختر خاله ملیکا) درباره آینده و رشته تحصیلی فرناز با هم صحبت می کردیم و به من می گفت خاله نمی دونم دبیرستان چه رشته ای رو انتخاب کنم و من هم راهنمایی اش می کردم و میگفتم اگه قصد داری مهندسی بخونی باید رشته ریاضی رو انتخاب کنی و اگه پزشکی می خوای بخونی باید رشته تجربی رو انتخاب کنی و خلاصه از این جور حرف ها ملیکا که داشت تلویزیون نگاه می کرد: یک دفعه پرید وسط حرف ما و گفت :   فرناز من که بزرگ بشم قصدم ازدواجه!!!!!!!!!!!!!!   من که مخم هنگ کرده بود از این حرف ملیکا و فرناز هم بعد ا...
12 بهمن 1389

انتخاب شدن ملیکا برای بازی در فیلم اصغر فرهادی

اوایل امسال بود موقع تحویل گرفتن ملیکا از مهد مدیریت مهد گفت: ملیکا رو برای بازی تو یه فیلم انتخاب کردن البته اسمش رو نمی دونست یه برگه تحویل داد که آدرس نوشته بود دفتر آقای فرهادی (خانم نراقی) و یه شماره تلفن که ساعت تماس رو نوشته ۱۰ صبح فردا من که خیلی اشتیاق داشتم که ببینم چیه ؟ کلی سوال از ملیکا پرسیدم : و ملیکا فقط گفت که یه خانم و آقا اومده بودند و گفتن بهش که بیاد توی فیلم بازی کنه (همین) و البته من اون موقع نمی دونستم آقای فرهادی کیه خلاصه فردا زنگ زدیم و قرار شد همون روز که خاطرم هست پنج شنبه بود رفتیم به آدرس و ملیکا کلی ذوق و شوق داشت البته خودم هم دست کمی از ملیکا نداشتم و خلاصه از ملیکا تست گرفتن، شعر خ...
6 بهمن 1389

اولین موفقیت دختر گلم

تقریبا اواسط خرداد ماه بود که از مهد ملیکا اطلاع دادند جشنواره نقاشی کودک و جهان اسلامه و قراره بچه ها نقاشی بکشند و یک سری وسایل درخواست کردند که تهیه کردیم و تحویل مهد دادیم و تقریبا یک ماه بعد از مهد تماس گرفتند و گفتند دخترم نقاشیش لوح زرین برنده شده و من هم کلی ذوق کردم و گفتند قراره نقاشیش توی کتابی به نام "ترمه" چاپ بشه که دیگه بیشتر ذوق کردم و روز ۲۵ مهر ماه هم افتتاحیه بود و نقاشی های بچه های کشور خودمون و بعضی از کشورهای همسایه تو اون نمایشگاه بود. و جوایز رو هم به بچه ها تحویل دادند که خیلی روز خوبی بود. و این اولین موفقیت دخترم بود و امیدوارم شاهد موفقیت های بعدی و بزرگتر دخترم باشم و همین جا از مهد کودک (برگ گل) و مر...
3 بهمن 1389

سومین نمایشگاه نقاشی "کودکان جهان اسلام" و ملیکای من

گروه كودك و نوجوان: سومين نمايشگاه نقاشی «كودكان جهان اسلام» با نمايش بيش از 550 اثر برگزيده، عصر يكشنبه 25 مهر ماه در مؤسسه فرهنگی و هنری صبا افتتاح شد. به گزارش خبرگزاری قرآنی ايران (ايكنا)، نقاشی‌های به نمايش در‌آمده در اين نمايشگاه از ميان بالغ بر 8 هزار نقاشی ارسالی به دبيرخانه جشنواره توسط هيأتی متشكل از «سيد‌حسن سلطانی»، «محمدرضا دادگر»، «بهرام كلهرنيا»، «رضوان صادق‌زاده»،«فريدون مردانی» و «ابوالفضل آقايی» انتخاب و داوری شده بودند. گزارش ايكنا حاكی است، نقاشی‌های كودكان كه در سه موضوع «من و خدا»، «آرزوی من» و آزاد در اين جشنواره شركت داده شده‌اند، همگی دربردارنده آمال و آرزوهای كودكانه‌ای هستند كه گويی خالقان آثار، آنها را از ديدگ...
3 بهمن 1389

تولد بابای ملیکا

۶ خرداد تولد بابای ملیکا بود و من زودتر اومدم خونه تا یه کم تدارک ببینم از طرف ملیکا یه حوله خریدم و خودم هم یک کتونی آدیداس خریدم که خیلی وقت بود که بابای ملیکا میگفت لازم داره وقتی ملیکا و باباش به خونه اومدم ملیکا اول یه کم ذوق کرد ولی بعد هی بگی نگی حسودی می کرد و از اول تا آخر با تحکم خاصی  می گفت : این یه تولد الکیه بابا تولد راست راستکی نیست!   ...
2 بهمن 1389

بالاخره برف اومد

روزی که برف اومد مهد کودک ها تعطیل شد و من و ملیکا خونه موندیم و تقریبا از ساعت۹ صبح رفتیم برف بازی تا ساعت ۱۲   کلی برف بازی کردیم   و آدم برفی درست کردیم ...
2 بهمن 1389

به نام خدای مهربان و توانا

بسم الله الرحمن الرحیم سلام بالاخره امروز تونستم برای دختر گلم وبلاگ درست کنم البته یه کم با تاخیر چون دخترم ۶ ساله شده ولی خوب برای هیچ کاری هیچ وقت دیر نیست دوست دارم خاطرات خودشو تو این وبلاگ ثبت کنم البته خاطرات دخترمو تو سررسید تقریبا نوشتم (فقط خاطرات خاص) امیدوارم وقت کنم و اون خاطراتو اینجا هم ثبت کنم ان شا الله
29 دی 1389